تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد؟
کدام فتنه ی بی رحم
عمیقِ ذهن تو را تیره می کند از وَهم ؟
Printable View
تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد؟
کدام فتنه ی بی رحم
عمیقِ ذهن تو را تیره می کند از وَهم ؟
مرا مهر سیه چشمان از سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد
درخت غم بجانم کرده ریشه
بدرگاه خدا نالم همیشه
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
اجل سنگست و آدم مثل شیشه
باور از مات نباشد، تو در آیینه نظـــر کن
تا بدانی که چه بوده ست گرفتار بلا را!!
همه را دیده به سویت نگران است ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوی را!
سعدی
اگر چه بی نشان بی نشانیم
نشان قلۀ آتش فشانیم
سری بر دیدۀ همسایه ها زن
که ما آئینۀ زخم زبانیم
من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
یه روز مثل کبوترا تو اوج آسمون بودیم
تو اون روزا یادم میاد یه جفت مهربون بودیم
حالا سرود عشق ما رو بوم ما نمی خونه
پروانه های دل ما کنار هم نمی مونه
هنوز صدای خنده هات ضمیر روح و تن شده
چشات مثل ستاره ها خورشید عمر من شده
احساس پاک قلب من پر از عطر طراوته
هنوز وجود تو برام پر از عشق و صداقته
باش تا گلای یاس عشق تو باغ قلبم نمی ره
سایه بی تو بودنم فروغ امید بگیره
پرنده های خونه مون با اینکه بی صدا شدن
اما تو باغ دل من نگو که بی وفا شدن
شبای تاریک دلم ظلمت و خاموشه برام
بیا که نور من باشی تو بغض خلوت شبام
مقصود ما ز خوردن مِی، نیست بی غمی؛
از تشــــنگان گریه ی مســـــــــــتانه ایم ما!
صائب
او به من میگوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من باو می گویم ای نا آشنا
بگذر از من ‚ من ترا بیگانه ام
آه از این دل آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند
درون خلوت ما غیــــــــــــــــر، در نمی گنجد!
برو که هر که نه یار من است بار من است!!
سعدی