آسمان زیر بال اوج تو بود
چون شد ای دل که خاکسار شدی؟
سر به خورشید داشتی و ای دریغ
زیرِ پای ستم غبار شدی
Printable View
آسمان زیر بال اوج تو بود
چون شد ای دل که خاکسار شدی؟
سر به خورشید داشتی و ای دریغ
زیرِ پای ستم غبار شدی
...
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت!
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حُســـن دوست
خرم آن کز نازنینان بخـــت برخوردار داشت!
...
حافظ
در چاه خواب های سیاه خود
من دیده ام :
تصویر آفتاب های شکسته
یک زن ،
یک سکه ، یک درخت ، یک آیینه
بیدار گشته ام :
در انتظار خواب پر آیینه اینچا نشسته ام .
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از گوشه پادشاه ندارد
در من امشب ترنم غزلی ست
دلم امشب ستاره باران است
واژه ها را خبر کنید
واژه ها را خبر کنید
تا که با کوزه های خالی خویش
بشتابند به سوی من ;
کامشب
[اسماعیل خویی ، غزل واره 5 ]
در من است آنچه در دف باران ،
و آنچه در نای چشمه ساران است .
عشق پیدا شده ست.
پرنیان وزیدنش در باد
گونه ام را نواخت .
عطر او بود در طراوت صبح .
عشق پیدا شده است می دانم ;
عشق پیدا شده است بار دگر.
آی دل !
آی خاکستر غریب!
وزش شعله را بنوش
بنوش .
ژده پاییز جان !
کان پرستوی رفته برگشته ست.
باز در دشت های خاکستر
جام آلاله شعله ور گشته است .
مژده ، شب جان !
بال بگشوده نور
((همه آفاق پرشرر )) گشت ست.
مزده خاموشی لطیف !
شعر سرشار !
در من امشب ترنم غزلی ست ;
دل من دل شده ست بار دیگر .
ازلی دیگر است ای پیوند .
پرتو حسن تست ;
و تجلی و نردبام سرور.
دیگر آن به که هیچ دم نرنم .
مدتي شد كز حديث اهل دل گوشم تهي است
چون صدف زين گوهر شهوار آغوشم تهي است
سنگین است و تلخ
سنگین تر از حاصلِ جمعِ وزنِ وزینِ مرده و تابوت.
تلخ تر از مویه های بی دریغِ واژه
در سوگِ شاعر و شعر.
تو هم به سرنوشتِ سرشت های پوینده پیوستی.
تو هم رفتی.
سفر به خیر و سلامت.
تمام حرفهای نگفته ، در سبدِ شعرهای نسروده -
توشه راهت.
به بدرقهِ میراثِ روحت نمی ایم.
پایی برای آمدنم نیست.
با ابرهای سیه پوش -
با گریه های بی قرار -
با نم نمِ نگاهِ اقاقی ها -
با خشک شبنمِ خونِ ارغوان -
با زلفهای تار وپریشانِ نوعروس های بی داماد -
با حجمِ اضطراب -
به دنبالِ خیلِ دخیلانِ پیکر و تابوت
قدم نخواهم زد.
فقط
در آسمانِ هشتم شعر
با رقصِ شعله ققنوس
در باغِ اینه های شکسته
به دیدارِ روحِ بی قرار و خسته ماهان
در ماورای خاطرة سرخِ خنجر و خک
می ایم.
می دانی ؟
نمی خواهم -
در گوشِ دخمه های کوچک این دوزخ
رفتنت را به نوحه بنشینم.
چرا که خود
پژوک نوحه قرنم
و نوحه سرایی
کار نوحه نیست.
می دانی ؟
نمی خواهم -
با خشت خشتِ دردهای رفتنت
مرثیه سازی کنم.
چرا که خود
عصارهِ مرثیه های جاویدِ اعصارم
و مرثیه پردازی
کار مرثیه نیست.
فقط و فقط
می خواهم
در فلق گاهِ غربتِ شفق
شعروارهِ خود را
میهمانِ سخاوتِ بامداد نمایم.
آنگاه
در سرزمینِ خوابِ گنگ های خواب ندیده
نعره برکشم :
الف . صبح زنده است
حتی اگر
الف . بامداد بمیرد.
...
در ازل پرتو حُسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت!؟
حُســـــن تو ز تحسین تو بسته ست زبان را!
سعدی