مردي چنگ در آسمان افكند
هنگامي كه خونش فرياد و
دهانش بسته بود.
خنجي خونين
بر چهره ي ياباور آبي!
عاشقان چنين اند.
كنار شب
خيمه برافراز،
اما چون ماه برآمد
شمشير از نيام برآر
و در كنارت
بگذار.
Printable View
مردي چنگ در آسمان افكند
هنگامي كه خونش فرياد و
دهانش بسته بود.
خنجي خونين
بر چهره ي ياباور آبي!
عاشقان چنين اند.
كنار شب
خيمه برافراز،
اما چون ماه برآمد
شمشير از نيام برآر
و در كنارت
بگذار.
رنج را گفتم که صبرش اندک است
اشک را گفتم مکاهش کودک ست
گرگ را گفتم تن خردش مدر
دزد را گفتم گلوبندش مبر
بخت را گفتم جهانداریش ده
هوش را گفتم که هشیاریش ده
هر جا گل هاي نشايش رست، من چيدم. دسته گلي دارم،
محراب تو دور از دست: او بالا من در پست
تو پنداری نمیخواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست میداریم
نگفتی کیست باری سرگذشتش چیست؟
پریشانی غریب و خسته ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
وگرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
و شاید عاشقی سرگشته کوه و بیابانها
دیده گریان، روح لرزان، عقل مجروح، ای عزیزنقل قول:
عمر کوتاه، درد و غم ها بَعدِ منزل بوده است
غافلیم و غفلت و اندوه چون کوهِ سیاه
بار ِ سنگینی که از غم بَر سَر ِ دل بوده است
شَهدِ این دوری ز دلبر، عاقبت مرگ است، مرگ
مرگ خود شُربِ دوایِ هرچه کاهِل بوده است
کِی به دیدارت رسم، ای دلبرا! در واپسین
واپیسن ِ عمر، باری جهدِ جاهل بوده است
آه! جوانی را به غفلت ما بیاوردیم سَر
پیری آمد، پیر شد دل، پیر ِدل ول بوده است
تا بدين منزل نهادم پاي را
از در اي كاروان بگسسته ام.
گر چه مي سوزم از اين آتش به جان،
ليك بر اين سوختن دل بسته ام.
من ندانستم که عشق این رنگ داشت
وز جهان با جان من آهنگ داشت
دستهی گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت
An Attemp To Communicate to you that which can not be comunicated to you by anyone other than him who shares all that is within you . if therefore , i have fathomed a secret with which you yourself are not unacquainted, then i am one of those to whom life has granted her gifts and permmited to stand before the white throne; but if i have fathomed that which is pecliar to me and in myself alone , then let the fire consume this letter .
...تلاش کردم به تو آنچه را اتقال دهم که نمی توان انتقال داد ، فقط کسی می تواند ، که با تو در درونت سهیم باشد .بنابراین اگر به رازی پی برده باشم که تو با ان آشنا نباشی ، آنگاه از کسانی خواهم بود که زندگی مواهب ِ خود را به آنها عطا کرده است و به آنها اجازه حضور در عرش ِ سپید را داده است ; اما اگر به رازی پی برده باشم که ویژه من و تنها درون من باشد ،
آنگاه این نامه را به آتش بسپار
دل را براي لحظه بي تو گريستم
بعد از غروب فرصت ماتم نميشود
بايد تمام وسعت دل را به خون نشاند
با يك دو قطره اشك محرم نميشود
دروغ دیواری است
که هر صبح آجرهایش رامی چینی
بنای بی حواس من
در را فراموش کرده ای
آب تا گردنم بالا آمده
آجرها تا گردنم بالا آمده
آب تا لب هایم بالا آمده
آب بالا آمده .....
من اما نمی میرم
من ماهی می شوم