آخه من هيچ چي ندارم كه نثار تو كنم
تا فداي چشماي مثل بهارت بكنم
مي درخشي مثل يه تيكه جواهر توي جمع
من مي ترسم عاقبت يه روز قمارت بكنم...
آخه من هيچ چي ندارم كه نثار تو كنم
تا فداي چشماي مثل بهارت بكنم
مي درخشي مثل يه تيكه جواهر توي جمع
من مي ترسم عاقبت يه روز قمارت بكنم...
شالودهی کاخ جهان بر آبست .................. تا چشم بهم بر زنی خرابست
ایمن چه نشینی درین سفینه.................. کاین بحر همیشه در انقلابست
افسونگر چرخ کبود هر شب.................... در فکرت افسون شیخ و شابست
ای تشنه مرو، کاندرین بیابان................... گر یک سر آبست، صد سرابست
سیمرغ که هرگز بدام نیاد ..................... در دام زمانه کم از ذبابست
چشمت بخط و خال دلفریب است ............. گوشت بنوای دف و ربابست
تو بیخود و ایام در تکاپو است................... تو خفته و ره پر ز پیچ و تابست
آبی بکش از چاه زندگانی ...................... همواره نه این دلو را طنابست
بگذشت مه و سال وین عجب نیست ......... این قافله عمریست در شتابست
بیدار شو، ای بخت خفته چوپان................ کاین بادیه راحتگه ذئابست
بهار تو مرده ...
دلت چقدر خوشه ...
پرنده ای اما
اسیر کوچ خودت ...
همیشه هم میرسی
به هیچ و پوچ خودت ...
* دیگه دست من نیست، بستگی داره به تو *
* بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری *
* بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی *
* عاشق من بمونی منو تنها نذاری *
...
بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن
بدون یاد تو قلبم کویر خواهد شد.......
دلبر که جان فرسود از او، کامِ دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او، باشـــــــد که دلداری کند
...
چی بگم از کجا بگم
دردمو با کیا بگم
بهتره که دم نزنم
حرفی از عشقم نزنم...:41:
رفتم كه در اين منزل بيداد بدن
در دست نخواهد به جز از باد بدن
آنرا بايد به مرگ من شاد بدن
كز دست اجل تواند آزاد بدن!
بچه کــِ بوديم ؛
بستنيمون رو کـِ گاز مي زدنـــد
قيامتــــ ــ ـ به پا مي کرديـــم!
چــِ بيهــ وده بزرگـــ ــ شديم!
روحمـــان را گاز مي زننــد و مي خنديــم ..
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیر
ای نظاره شگفت ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر
آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر
این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
این منم در این طرف پشت میله ها اسیر
دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر