داستان من و این همه ناهشیاری
سینه باد تواند ببرد
اشتباهات همه روزه ی من
خرمن خاک ، که شاید ببرد.
Printable View
داستان من و این همه ناهشیاری
سینه باد تواند ببرد
اشتباهات همه روزه ی من
خرمن خاک ، که شاید ببرد.
در كوچه هاي حادثه تنها شدن بس است
ديگر براي عاطفه هم طاقتي نماند
رفتي و آن قناري زيبا و مهربان
يك نغمه هم براي دل عاشقان نخواند
دیروز با نگاه درخواست داده بود
امروز به آهستگی ، آری جواب داد
در سياهي دست هاي من
مي شكفت از حس دستانش
شكل سرگرداني من بود
بوي غم مي داد چشمانش
ريشه هامان در سياهي ها
قلب هامان ميوه هاي نور
يكدگر را سير مي كرديم
به بهار باغ هاي دور
راهمان ناگاه گم شد در هوای آفتابی
مقصدش را پیر پیمود تو هنوز در خوابی
ياد ايام شكوه و فخر و عصمت را
مي سرايد شاد
قصه ي غمگين غربت را
هان ، كجاست
پايتخت اين كج آيين قرن ديوانه ؟
هرگز دگر حبابي از اين امواج
شب هاي پرستاره رويارنگ
بر ماسه ها سرد نبيند من
چون جان تو را به سينه فشارم تنگ
گويي از شاهي ست بيگانه
يا ز ميري دودمانش منقرض گشته
گاهگه بيدار مي خواهيم شد زين خواب جادويي
همچو خواب همگنان غاز
زندگي هنگامه فريادهاست
سرگذشت درگذشت يادهاست
تو پنداري نمي خواهد ببيند روي ما را نيز كورا دوست مي داريم
نگفتي كيست ، باري سرگذشتش چيست