دست بلند عشق ، همين روزهاي گرم
نام مرا به نام تو پيوند ميزند
تا عزم ميكنم كه بگويم عزيزمي
اين اضطراب لعنتی ام گند ميزند
Printable View
دست بلند عشق ، همين روزهاي گرم
نام مرا به نام تو پيوند ميزند
تا عزم ميكنم كه بگويم عزيزمي
اين اضطراب لعنتی ام گند ميزند
در کوه نشستیم که با لاله نشینیم
با داغْ دلان الفت خونین جگران بود
سیمین دگر امروز ندارد خبر از خویش
با آنکه خود آرام ِ دل بیخبران بود!
دلم به نيم نگاهي خوش است، اما تو
به اين ملامت سنگين، نگاه مي گويي؟
رفيق راهي و از نيمه راه مي گويي
وداع با من بي تكيه گاه مي گويي
ميان اين همه آدم، ميان اين همه اسم
هميشه نام مرا اشتباه مي گويي
به اعتبار چه آيينه اي، عزيز دلم
به هركه مي رسي از اشك و آه مي گويي
شرمنده "ی" شد!!
یکی دیوانه ای آتش بر افروخت
در آن هنگامه جان خویش را سوخت
همه خکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز
من آن دیوانه آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم
خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم
لهیبی همچو آه تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا آتش بزن خکسترم کن
مسم در بوته هستیی زرم کن
ندانم این دل صدپاره را چه چاره کنم
خدا نکرده اگر تیر او خطا بکند
به یاد زلف و بناگوش او دلم تا چند
شب دراز بنالد، سحر دعا بکند
فروغی از پی آن نازنین غزال برو
که در قلمرو عشقت غزل سرا بکند
در شبی تاریک روییدم
تشنه لب بر ساحل کارون
برتنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید
یا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سر سبز
غنچه نشکفته ای می چید
درشتی نگیرد خردمند پیش
نه سستی که ناقص کند قدر خویش
شبی با خیال تو همخونه شد دل
نبودی ندیدی چه ویرونه شد دل
نبودی ندیدی پریشونیامو
فقط باد و بارون شنیدن صدام
من هم میرم تو بمونی و دلت
دلی سنگی زیاد نخور غصه دلت
تا پدید آمد شراب عشق تو ...... هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت
دل ز بیصبری همی زد لاف عشق ........ گفت دارم صبر پنداری نداشت
بار وصلش در جهان نگشاد کس ......... کاندرو در هجر سرباری نداشت
درد چشم من فزون شد بهر آنک ....... توتیای از صبر پنداری نداشت
تمام سوکوارانت
که در تعبید تاریخ اند
دوباره باز هم آوای غمگین شان
طنین شوق خواهد داشت ؟
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونینش از تو
ولی ای مرد ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است تنگ است
تا از چه گلی که از تو خالی / در عالم آب و گل دلی نیست
در دائرهی جهان محدث / چون حادثهی تو مشکلی نیست
در تو که رسد که در ره تو / جز منزل عجز منزلی نیست
در بحر تحیر تو پایاب / کی سود کند که ساحلی نیست
تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده ای وا شد
هر چه بر من زمانه می ازود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشته عمر ما به هم پیوست
تا تو ز کوی تو برون رفتهای / کوی تو گویی که همان کوی نیست
گرچه غمت کرد چو مویی مرا / فارغم از عشق تو یک موی نیست
روی ترا ماه نگویم از آنک / ماه چو آن عارض دلجوی نیست
زلف ترا مشک نخوانم از آنک / مشک بدان رنگ و بدان بوی نیست
ترا می خواهم ای جانانه من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانه من
نگویی کاین چنین عید و عروسی / طرب در روزه عشرت در نمازست
حدیث عافیت یکبارگی خود / چنان پوشیده شد گویی که آزست
نیاز ای انوری بس عرضه کردن / که معشوق از دو گیتی بینیازست
فکر کردم باز ت می دی
ت اماده کرده بودم ها
تیرگیها را به دنبال چه میکاوم
پس چرا در انتظارش باز بیدارم؟
در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟
نه ... دگر هرگز نمی اید بدیدارم
ديگه ت ندارم :41:
مهرت به دل و به جان دریغست / عشق تو به این و آن دریغست
وصل تو بدان جهان توان یافت / کان ملک بدین جهان دریغست
کس را کمر وفا مفرمای / کان طرف بهر میان دریغست
با کس به مگوی نام تو چیست / کان نام به هر زبان دریغست
قدر چو تویی زمین چه داند / کان قدر به آسمان دریغست
در کوی وفای تو به انصاف / یک دل به هزار جان دریغست
ای ناقلا
حال که من ت جستم دیگه نداری؟
تا بیاید و در سرمای روحم
که قندیلهایش همه آهکی اند
آتش بزند
تمام سپیدهایی که تا کنون نگفته ام
و تمام نثرهایی که عمودی خواهم نوشتشان
نگویی کاین چنین عید و عروسی / طرب در روزه عشرت در نمازست
حدیث عافیت یکبارگی خود / چنان پوشیده شد گویی که آزست
نیاز ای انوری بس عرضه کردن / که معشوق از دو گیتی بینیازست
تو برایم ترانه میخوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گویا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد
اگه دوباره ت بگيد باهاتون قهر مي كنم
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
سایه آمیخته با سایه
سنگ با سنگ گرفته پیوند
روز فرسوده به ره می گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند
جغد بر کنگره ها می خواند
لاشخورها سنگین
از هوا تک تک ایند فرود
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود
دي مي شد گفتم صنما عهد بجاي آر
گفتا غلطي خواجه در اين عهد وفا نيست
magmagf عزيز شما امضاتونو تازه عوض نكرديد؟يا اينكه من تازه ديدم؟ مطمئنم قبلا خونده بودم به هر حال شعرش خيلي قشنگه
تو را گم کرده ام امروز و حالا لحظه های من گرفتار سکوتی سرد و سنگین اند
و چشمانم که تا دیروز به عشقت می درخشیدند
ببین چه ساکت و گریانند
چراغ روشن شب بود برایم چشمهای تو
نمیدانم چه خواهد شد فقط بیتاب و دلگیرم
کجا ماندی که من بی تو هزاران بار در هر لحظه میمیرم
مرسی از لطفت خیلی ممنون
چرا دیشب عوضش کردم
قبلا یک شعر دیگه بود
مرا با دلبری کاری بیفتاد .. دلم را روز بازاری بیفتاد
مسلمانان مرا معذور دارید .. دلم را ناگهان کاری بیفتاد
قبای عشق مجنون میبریدند ... دلم را زان کله واری بیفتاد
فرانک این امضات قشنگتر از قبلیه
اما به خوشگلی اون دوتا که می دونی نیست
اما اینم خیای خوب
در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو ...
در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !
متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی
از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت !!
مرسی باز خوبه پیشرفت کردم
شاید باز هی بهتر بشه تا دوباره از اونا بشه که دوست داری
اما ما این قضیه این اغوش تو را نفهمیدیم ها
تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد ........ جز با غم هجر تو دلم کار ندارد
بیرونقی کار من اندر غم عشقت .......... کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد
دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی ...... هجر تو چنین کار به بیگار ندارد
گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی ........... این هست غم هجر تو نهمار ندارد
فدا
این همون ترانه شهریار قنبری هست که خیلی دوست دارم
نمی دونم برات گذاشتمش
"بغلم کن....بغلم کن... به رسم مرغ تنهایی پر از پر تماشای...."
در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
یار ما را به هیچ برنگرفت ...... وانچه گفتیم هیچ درنگرفت
پردهی ما دریده گشت و هنوز ......... پرده از روی کار برنگرفت
درنیامد ز راه دیده به دل............ تا دل از راه سینه برنگرفت
تيرگی ها را بدنبال چه می كاوم؟
پس چرا در انتظارش باز بيدارم؟
در دل مردان كدامین مهر جاويد است؟
نه ... دگر هرگز نمی آيد بديدارم
سلام اواتور جدیدم اماده شد مونده resize
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مرا تا کی فلک رنجور دارد....... ز روی دلبرم مهجور دارد
به یک باده که با معشوق خوردم ......... همه عمرم در آن مخمور دارد
ندانم تا فلک را زین غرض چیست ........ که بیجرمی مرا رنجور دارد
دو دست خود به خون دل گشادست ......... مگر بر خون من منشور دارد
سلام
کی هست این محمد جان؟
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا
نمیدونم هر کی هست دختر نیست
آرزوی روی تو جانم ببرد ........ کافریهای تو ایمانم ببرد
از جهان ایمان و جانی داشتم .......... عشق تو هم این و هم آنم ببرد
غمزهات از بیخ وز بارم بکند ....... عشوهات از خان و از مانم ببرد
شحنهی عشقت دلم را چون بخواند ........ از حساب جعل خود جانم ببرد
چرا از اواتاره دختر بدت میاد دادا؟
ديگر مرا به معجزه دعوت نمي كني
با من ز درد حادثه صحبت نمي كني
ديريست پشت پنجره ماندم كه رد شوي
اما تو مدتي ست اجابت نمي كني
این چیه
یک دختر خوشگل پیدا کن محمد
یار با هرکسی سری دارد ......... سر به پیوند من فرو نارد
این چنین شرط دوستی باشد ........ که بخواند به لطف و بگذارد
دل و جانم به لابه بستاند ........ پس به دست فراق بسپارد
ناز بسیار میکند لیکن ....... نیک بنگر که جای آن دارد
جان همی خواهد و کرا نکند ......... که به جانی ز من بیازارد
راست می گه دادا
می خواهی واست سرچ کنم؟
دلم گرفته است
دلم گرفته است
چراغ رابطه ها تاریکست
چراغ رابطه ها تاریکست
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها معرفی نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست
چه فکر خوبی
ببین محمد چه دوستای خوبی داری
می خوان واست اواتار سرچ کنن
تو به زر مایلی و نیست عجب ..... میل خوبان همه به زر باشد
کار عاشق به سیم گردد راست ......... عشق بیسیم دردسر باشد
دایم از نیستی عشق توام ........ هر دو لب خشک و دیده تر باشد
در فراق تو عاشقان ترا ......... همه شبهای بیسحر باشد
عشق و افلاس در مسلمانی .......... صد ره از کافری بتر باشد
دل میرود ز دستم
من عاشق تو هستم
______________
این تنها شعری بو که یادم میومد