وقتي مي آيي
زمان را دو تايي پشت در
جا ميگذاريم.
وقتي مي روي
تنهايي
از پس خاطرات مسن هم
بر نمي آيم.
Printable View
وقتي مي آيي
زمان را دو تايي پشت در
جا ميگذاريم.
وقتي مي روي
تنهايي
از پس خاطرات مسن هم
بر نمي آيم.
گوشه ای می نشینم و
تک تک خاطراتم را رنگ آمیزی می کنم
خاطرات شیرین را سفید
خاطرات تلخ را سیاه
تابلوی خاطراتم
درست مثل آسمان شب می شود . . .
مي نویسم از تو
می کشم تو را برای دلم
ای معشوق من
ای معبود من
دلم به این چیزها راضی نمی شود
معجزه ای کن . . .
ميتركد استخوانم
در باد
يك برگ ديگر
از سر اين شاخه ميچكد.
پاييز چندم است عزيزم؟
دل داده ام بر باد بر هرچه باداباد
مجنون تر ازلیلی شیرین تر از فرهاد
هر قصر بی لیلی چون بیستون بر باد
هر کوه بی فرهاد چون کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد بوی تو می آید
تنها تو می مانی ما میرویم از یاد.
ببین ماه من ..!
قرار نیست که
قرار هایمان را بگذاریم
بر بی قراری های من ..؟
مگر قرار نبود
تو ماه ِ تمام ِ من باشی و ..
من پر ِ پرواز ِ تو ..؟
نقطه سر خط ...
بعد تو پنجره ها رو به کسی باز نشد
هیچکس با من دلسوخته دمساز نشد
بی تو یک عمر نوشتیم که نقطه، سرخط
نقطه های سرخط بعد تو آغاز نشد
غزلی بودی و ناگفته تمامت کردیم
اینکه – ای شعر پر ایهام من – ایجاز نشد!
بغضهای بعد تو در حنجره هامان یخ بست
ذره ای زمزمه از سوز تو آواز نشد
گر چه پروانه صفت دور تو گشتیم ولی
پر زدن دور سر شمع که پرواز نشد !
سبزه ها را که گره با عشق ورود تو زدیم
این گره غیر تو با دست کسی باز نشد
خود را به که بسپارم
وقتي که دلم تنگ است
پيدا نکنم همدل
دلها همه از سنگ است
گويا که در اين وادي
از عشق نشاني نيست
گر هست يکي عاشق
آلوده به صد رنگ است
بمب
صدای گِرد و بمی داشت
کمی متفاوت تر از موشک
که تیز می بُرید.
ما به شیشه هایمان چسب زدیم.
ضربدر های بزرگ
از گوشه ی آسمان
تا ریشه ی قالی
همه بمب ها خانه ما را نشانه می گرفتند
و به جاهای دیگری می خوردند.
ما بارها می مردیم.
آن ها آدم های دیگری را دفن می کردند
جنگ که تمام شد
ضربدر ها را پاک کردیم
جای شان روی شیشه مانده بود
پنجره های ضربدری،
شیشه هایی که بارها لرزیده بودند،
آسمانی که سیاه مانده بود.
دوستم پدرش را عوض کرد
ما خانه مان را
و بزرگ تر که شدیم
آسمان مان را .
می گویند جنگ سال هاست که تمام شده
پس چرا بمب ها هنوز می ترکند؟
شیشه ها می لرزند؟
و هیچ شعری آرام مان نمی کند؟
این روز ها عجیب دلم در هوای اوست
این شعر های خسته تمامش برای اوست
فریاد واژهها به فدایش که سوختن
در خلوت و سکوت فقط ادعای اوست
دیگر نگاه شهر به من جور دیگریست
انگار سالهاست که عاشق ندیدهاند
بیگانهاند و دوست که فرقی نمیکند
دیگر تمام مردم دنیا غریبهاند
آن روزها دلم به هوای تو میسرود:
برگرد تا هنوز به یاد تو زندهام
من زندهام هنوز ولی عشقمان چه شد؟
میگیرد از دروغ خودم باز خندهام
دیدی امید جای خودش را به یأس داد
من ماندم و نگاه تو و اشک ِ انتظار
این جادههای یأس کجا میبرد مرا
آه ای خدا چه بر سرم آورده روزگار