رخسارهات تازه گل گلشن روح / نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح
نزدیک به دیده گر خیالش گذرد / از سایهی خار دیده گردد مجروح
---------
ممنون
Printable View
رخسارهات تازه گل گلشن روح / نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح
نزدیک به دیده گر خیالش گذرد / از سایهی خار دیده گردد مجروح
---------
ممنون
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند
بزارید بنه خدا قبل از کنکور روانش راحت باشه. بعدش تو دانشگاه هر چه میخواد بیاد تو راه!
در سلسلهی عشق تو جان خواهم داد / در عشق تو ترک خانمان خواهم داد
روزی که ترا ببینم ای عمر عزیز / آن روز یقین بدان که جان خواهم داد
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانيم ای باد شرطه برخيز
باشد که بازبينيم ديدار آشنا را
نظر خود را قبل در مورد جنس مخالف اعلام کردهام:46: !!:46:
از نظر من دخترا 2 دسته ان
یا مثل خواهرامن خوب و قابل اعتماد1%
یا پست و رذل و غیر قابل اعتماد99%:27:
اي غريبان سفر كرده ! كدامين غربت
بدتر از غربت مردان وطن دروطن است ؟
چاه ديگر نه همان محرم اسرار علي
چاه مرگي است كهپنهان به ره تهمتن است
در مورد 1درصد اغراق نکردی [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
محمد جان، میندازنمون بیرون ها. تعدادشون خیلی بیشتره ها. من گفته باشم!
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب
بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در کوچه باد میاید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد .
نگران نباش
اینا همون 1 %
جیگرتو شب خوش
دل از نظر تو جاودانی گردد / غم با الم تو شادمانی گردد
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک / آتش همه آب زندگانی گردد
دوید مادر و در چشمهای او نگریست
- «سلام...» بعد در آن بازوان خسته گریست
که تشنه است کویری که در تنش دارد
که هفت سال و دو ماهست که عطش دارد
- « کدام سِحر کدامین خزان اسیرت کرد
کدام برف به مویت نشست و پیرت کرد
که هفت سال غم انگیز بی صدا بودی
چقدر خواندمت امّا... بگو کجا بودی؟!
منم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياری كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد كند
ابجی مژگان چرا این خانومه یخ زده!!!!
جون من بیاید این اواتور شمایل رو بیخیال شید
در وصل زاندیشهی دوری فریاد ......... در هجر زدرد ناصبوری فریاد
افسوس ز محرومی دوری افسوس ......... فریاد زدرد ناصبوری فریاد
--------
سلام محمد جان
دادا یخ نزده که اینا مثلا تلالو صورتشه
دارای جهان نصرت دين خسرو کامل
يحيی بن مظفر ملک عالم عادل
عجب
ولی من از تلالو مصنوعی خوشم نمیاد
شب خوش
لالي نجوا وار فواره ئي خرد
که بر وقفه خواب آلوده اطلسي ها
مي گذشت
تا سال ها بعد
آبی را مفهومی ناگاه از وطن می دهد
امير زاده اي تنها
با تکرار چشم هاي بادام تلخش
در هزار آينه شش گوشي کاشي .
محمد جان فکر نکنی راحت می ذاشتمش در بری ها
چون شلوغ بود دیگه نیومدم
وگرنه باید تا اخر شب اواتارت دختر می شد ( شوخی)
یا من بک حاجتی و روحی بیدیک / عن غیرک اعرضت و اقبلت علیک
مالی عمل صالح استظهر به / الجات علیک واثقا خذ بیدیک
کنون که اسمان من
سیاه چون شبی غریب
به دور از دروغ ها
و دور از دم فریب
طلوع تازه کرده است
تو هم بیا ستاره ام
که هرچه داشته دلم
برای بازگشت تو
دریده پاره کرده است....
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا / کی بود ممکن که باشد خویشتنداری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی / چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
ساقی عشق بتم در جام امید وصال / می گران دادست کارد آن سبکساری مرا
آفریدگار این جهان زرد خط خطی ولی
هیچ گاه توی بهت دفترش خدا نمی کشید
یا خدا نبود یا خدا پرنده بود سیب و بود
هرچه بود بی نشانه بود و بی نشانه می کشید
دلداران بیش از این ندارند .... با درد قرین چو من قرین را
هم یاد کنند گه گه آخر ...... خدمتگاران اولین را
ای گم شده مه ز عکس رویت .... در کوی تو لعبتان چین را
این از تو مرا بدیع ننمود ....... من روز همی شمردم این را
سیری نکند مرا ز جورت ..... چونان که ز جود مجد دین را
----------------
فرانک خانوم
اواتارت خیلی قشنگه
قشنگترین اواتاریه که داشتی
الا اي آهوي وحشي كجايي === مرا با توست چندين آشنايي
دو تنها و دو سرگردان دو بي كس=== دد و دامت كمين از پيش و از پس
سبزه بی طاقت از سرمای بعد از بهمنم
دشت پر خار ترا گل نه ولی آویشنم
از هجوم باد و طوفان نیست باکم ذره ای
وحشت فرداست امروزم که میلرزد تنم
اینقدرها هم برایم زندگی مشکل نداشت
دل اگر می شد ز خود از طاق سینه بر کنم
حس دریا می برد تا اوج طوفانها مرا
عادت گندم کشاند پا به پا تا خرمنم
بغضم اشکم گریه ام دردم سرا پا آتشم
گرچه هرگز کس ندیده با دو چشمم شیونم
مرسی مژگان جون
چشمات قشنگ می بینه
مگذار مرا به ناز اگر چند ........ خوب آید ناز نازنین را
منمای همه جفا گه مهر .......... چیزی بگذار روز کین را
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین
نه دل کم عشق یار میگیرد ....... نه با دگری قرار میگیرد
از دست تو آن سرشک میبارم...... کانگشت ازو نگار میگیرد
سرمایهی صدهزار غم بیش است........ آنرا که به غمگسار میگیرد
دور تا دور مقابل من
اول از احوال عده ای آشنا پرسیدند
بعد یکیشان که از نور خالص ماه برهنه بود
به ماه برهنه اشاره کرد
گفت
آمده ایم تا تو را از شهری که در آن دریا نیست
به سرچشمه های بی پایان زن و پروانه و بوی خوش ببریم
آن جا جوباره های نور و شبنم و نی زار مثنوی بسیار است
صبح و ستاره و دریاهای بی شمارش بسیار است
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
و کاملا منم
که رو برده ام از بیداری آسمان
خدایا
پشت پرده هایی که تو از گفت و گوی ما
خبر به عبرت ملائک برده ای بگو
کو آسمان که از وحی واژه نبارد
کو شب که نه فانوسش این همه بلند
کو شکسته که نه کلامش به خواب
پس من
برآورده ی کدام دیوار کوتاه تر از رسیدنم
که بالای هر پرده که رفت
ماه با دف دریاش به رقص و
شب از موج شکسته اش ... بیدار
پس کی به نگفتن از این همه حیف ناتمام
فراموش بالین بوسه می میرم
من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم پر شدم ز زیبایی
پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
دو دستم برون آمد از سنگ قبر
همان لحظه که سخت باران گرفت
چه غمگین شبی بود و آخر گذشت
چه کابوس تلخی که پایان گرفت
تکیه گاهم اگر امشب لرزید
بایدم دست به دیوار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است
قصه ام دیگر زنگار گرفت
تو را سریست که با ما فرو نمیآید
مرا دلی که صبوری از او نمیآید
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمیآید
چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست
چه مجلسست کز او های و هو نمیآید
جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمیآید
دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر باو باشد
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایهای بر او بستند
دستی دراز کرد
و چید غنچه را
هم ارز توده های گل کارخانه ای
و بته های مرده ی خالی
در بطن لاستیک
جا داد ساقه را
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
رنجور و خسته گفتی : اگر تو
بینی به گرد خویش بسی را
من نیز دیده ام چه بسا لیک
غیر از تو دل نخواست کسی را
جانم کشید نعره که : ای کاش
این گفته از زبان دلت بود
ای کاش عشق تند حسودم
یک عمر پاسبان دلت بود
در منی و این همه ز من جدا
با منی ور دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بیخبر زمن
بر کشی تو رخت خویش از این دیار
روز فراق رفت و برآمد شب وصال
ای روز منقطع شو و ای شب علی الدوام
ای دوست تا تو باشی اندوه کی بود
تا جان بود به تن تو خداوند و من غلام
هر گه که خدمت آیم ای دوست پیش تو
شادی حلال گردد اندوه و غم حرام
میگریزم از فسون دیده تردید
می تروام همچو عطری از گل رنگین رویا ها
می خزم در موج گیسوی نسیم شب
می روم تا ساحل خورشید
در جهانی خفته در آرامشی جاوید
نرم میلغزم درون بستر ابری طلایی رنگ
پنجه های نور میریزد بروی آسمان شاد
طرح بس آهنگ
من از آنجا سر خوش و آزاد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
راههایش را به چشم تار میسازد
دیده میدوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن دیوار میسازد
ببخشيد پست من و sise همزمان شد
دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود
بازش هزار راز نهان در نگاه بود
عشق قدیم و خاطره ی نیمه جان او
در دیده اش چو روشنی ی شامگاه بود
آن سایه ی ملال به مهتاب گون رخش
گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود
پرسیدم از گذشته و ، یک دم سکوت کرد
حزنش به مرگ عشق عزیزی گواه بود