دلبستگیی با لب پر خنده ندارم
ترسم نگذارند به من چشم ترم را
میرزا محمد علی صائب تبریزی
Printable View
دلبستگیی با لب پر خنده ندارم
ترسم نگذارند به من چشم ترم را
میرزا محمد علی صائب تبریزی
از کجا آمده بودی.
این چنین آرام آرام
از کنار آخرین پنجره که از آن می گذشتم.
خسته خسته راه رفته بودم.
تنهایی ام در امتداد دستهایت بزرگتر خواهد شد.
من اینجا
تا تلاقی تمام خطوط موازی.
تا پر شدن صدای قلبم
به انتظارت خواهم ایستاد
در این توهمات پیچ در پیچ خاکستری
شاید که دستی سرخ
کبودی گونه های تاریخ را مرهم می نهد
در همین نزدیکی
زیر بار تکرار ثانیه هایی که مدام
چنگ در گریبان هم می زنند
دستی سبز از طراوت گونه ها ی فقر
تیله های بلورین دلی شکسته را
سوال می کند!
شاید که این هجوم کهنه می خواهد
از حلقوم نقره ای آلونک های سر به فلک کشیده
سهم عریان و لخت اندیشه هایی که در باد
بر خود می لرزند را
بستاند
شاید که آن پر نور ترین ستاره
و تمامی ستارگان دیگر
که در قلبشان ذره ای عدالت موج نمی زند
توهمات نورانی ای هستند
که در درون با سیاهی آمیخته اند
شاید که اوج لذت این ستاره ها
به تولد سیاه چاله ها ختم خواهد شد
کاش سیاه چاله ها هم به صداقت قاصدک ایمان می آوردند
کاش قاصدک ها هم می توانستند معجزه کنند
آن وقت شاید آن پرنورترین ستاره
می توانست
عدالت را استنشاق کند
وشاید که عدالت از شیقه های زمان بالا می رفت
و دیگر ثانیه ها دست در گریبان هم نمی کردند.
در این غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد
هرگز دوباره بازنخواهی گشت
و من تمام شب
این کوچه باغ دهکده را
با گامهای خسته طوافی دوباره خواهم کرد
دارم از پاس وفا سلسله بر پا،ور نه
من نه آنم که به زنجیر توان بست مرا
صائب
************************
از دل برود ....
هر آنکه از دیده رود !
اومـدم تـا مـهـــربون تـو بـاشــــمنقل قول:
همــدم شـــیرین زبون تو باشــــم
اومــدم تا دلـت آروم بـگــــیــــره
دوباره ترانههات جون بگـیــــره
اومــدم که همســـفر بشــم باهات
بـگـیـرم خســتگــیا رو از پاهات
خواســتم عاشــقـت کـنـم اما نشـد
عشــق مـن تـوی دل تو جـا نشــد
نشــد از خودم بگــم یکــم بـرات
تا شـــاید بفـــهـمی لایـقـم بــرات
نشــــد از نـگـام بخــونی حـرفمو
نگــرفـتی دوتا دســت ســـردمــو
تو خواستی که من عاشقت باشـم
چطوری میشـــد شــقایقت باشــم؟
حالا روز و شب برام فرق نداره
مثل اون وقتا چشــام بآآرق نداره
حالا خیلی وقـتـه که جـات خـالیه
تــو نــمــیـدونی دلــم چـه حــالیه
کی دیگه میشـناسه خنده هامونو؟
کی میفهمه حرف گریه ها مونو؟
کی میدونه تو کجایی، من کجـام؟
کی ستاره می شماره توی شـبام؟
کی برامون خبر از هـــم میاره ؟
کی میدونه دلامون چی کم داره؟
کی میدونه ما چه حرفایی زدیـم؟
کی میفهمه ما خوبیم یا مهه بدیم؟
کی میتونه بگه تقصــیر کی بود؟
این جــدایی تو بگو کار کی بود؟
هیچ کــی ما رو یه جا باهم ندیده
آخه کی احســاس ما رو فهمیده ؟
دیگه شـــعرامون ترانه نمیشــن
قصه هامون عاشـقانه نمیشــــن
دیـــگه دنیا هـــم با ما را نیمیاد
دیـــگه رفتنم بهونه نــمی خواد
دیگه وقتشه بریم یه جـــای دور
ماکه نیستیم واسههم سنگصبور
دیــگه وقتشــه خداحافظی کـنیم
جــــدا از هــمدیگه زندگی کنیم.
...
دیشب از شدت غم نعره ی مستانه زدم
تا نهم بار غم از دل دو - سه پیمانه زدم
دل که از جور بتان سخت به جان آمده بود
قید دیر و حرم و کعبه و بتخانه زدم
مجید صباغ ایرانی
محرمان ما را هزار بار دیده اند
دیده ی نامحرمان ما را ندید(د)
مجید صباغ ایرانی
دست من حس تو را مینوشدنقل قول:
محرمان ما را هزار بار دیده اند
دیده ی نامحرمان ما را ندید(د)
آنچنان محو فروریختنی،
که تن واژه به من می خندد.
که سپید کاغذ،
پر از خط خطی حس من است.
اندکی تاب بیار،
تا تو را رسم کنم.
تا تو را نه
بودن پیش تو را وصف کنم.
وحشی کوچک من تاب بیار،
تا من عاشق بشوم
...