تويي آن گوهر يک دانه ی عالم!
تويي آن نازنين، دردانه ي خاتم!
تو محجوبي، تو مغفوري، تو مرزوقي و محبوبي!
تو اي زيباترين زيبا، به غير از آن، همه دوري
تو را خوانم، تو را گويم، خدايا من! تو را گويم
تو اي تنهاترين، تنها! به هر جانب تو را پويم
Printable View
تويي آن گوهر يک دانه ی عالم!
تويي آن نازنين، دردانه ي خاتم!
تو محجوبي، تو مغفوري، تو مرزوقي و محبوبي!
تو اي زيباترين زيبا، به غير از آن، همه دوري
تو را خوانم، تو را گويم، خدايا من! تو را گويم
تو اي تنهاترين، تنها! به هر جانب تو را پويم
مرا دردی است اندر دل اگر گویم زبان سوزد
اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
منجم طالع بخت مرا از برج بیرون کرد
که من کم طالعم ترسم زآهم آسمان سوزد
دگر از خندۀ دلها خبر نیست
لبی از چشمه ای احساس تر نیست
مگر جز کوچۀ بُن بست این شهر
بسوی زندگی راه دگر نیست
تو وچشمی که ز دل ها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
دل از دلبر نميابم مي از ساغر نميدانم
برو اي عقل سرگردان زجان من چه مي جويي
كه من سرمست و حيرانم بجز دلبر نميدانم
شدم از ساحل صورت به سوي بحر معني باز
زندگی برگ سفیدیست
ما سیاهش میکنیم
گاه با خط خوش و
گاه با طرح قشنگ
گاهی اما
خط خطی اش می کنیم
ز زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
:41::19:
مبتلا گشتم در اين بند و بلا
سوزش آن حق گزاران ياد باد
در دست قضا جان به لب و ديده به مينا
سرگشته چو پيمانه ام ، از من بگريزيد
زنجيري جادوي هوسهاي محالم
افسوني افسانه ام ، از من بگريزيد
آن سيل جنونم كه به سر م يدود از كوه
بنيان كن كاشانه ام ، از من بگريزيد
آن روز كه دل مرد و جنون مرد و عطش مرد
من از همه بيگانه ام ، از من بگريزيد
بر ظاهر آباد من اميد مبنديد
من خانة ويرانه ام ، از من بگريزيد
داری هوس که غیر برای تو جان دهد؟
آه این چه آرزوست، مگر مرده ایم ما؟!