-
دلم
ماجرای تو را می شناسد
و ایمان به چشمان تو دارد و بس.
صمیمانه تر از تو
در ذهن او
واژه ای نیست
اقاقی تر از نام تو
زیر باران
ترانه .
دلم
مثنوی مثنوی عاشقی است
غزل را
فقط با تو می فهمد
و صبح را
با تو باور.
چنان با تو زیبا
که هر لحظه شاعر
فریبا نه
و ناب و رویا.
چنان با تو پرواز
که چون قاصدک
در طواف شقایق
که تو مهربانی
همان مهربان تر
و این دل
فقط با تو خوب است
فقط با تو بهتر
-
روز نبرد آن يل ارجمند
به شمشير و تيغ و به گرز و كمند
بريد و دريد و شكست و ببست
يلان را سر و سينه و پا و دست
-
تو ریختی عسل ناب را به کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها
شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد
و روی شانه ی من ریخت موج گیسوها
تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی
و صبح، سر زد از لابلای شب بوها
و ساقه های من از برگ ها برهنه شدند
و پیش هم که نشستند آلبالوها
تو مثل باد شدی؛ گردباد ... و می پیچید
صدای خنده ی خلخالها، النگوها
و دستهای تو تالاب انزلی شد و ...بعد،
رها شدند در آرامش تنت قوها
شبیه لنج رها روی ماسه هایی و باز
چقدر خاطره دارند از تو جاشوها
تو نیستی و دلم چکه چکه خون شده است
مکیده اند مرا قطره قطره زالوها
«فروغ» نیستم و بی تو خسته ام کرده ست
«جدال روز و شب فرش ها و جارو ها
شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای
پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها...
-
اي خانه خراب اينجا آماده زلت شو
خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو
جائيكه همه دزدند تو دزد چپوگر باش
بزمي كه همه مستند تو مست و مخمر باش
شهري كه همه كورند تو كور شو و كر باش
ديدي كه همه لالند تو لال ز صحبت شو
خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو
-
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر میدهد عشق تو گوشمال من
-
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم
جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم
به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم
وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟
-
من بودم و دوش آن بــت بنــــده نواز
از من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شـب را چــکـنم حـديـــث ما بود دراز ...
-
زیور به خود مبند، که زیبا ببینمت
با دیگران مباش که تنها ببینمت
-
تو را مي خوانم و هر شب در اين تنهايي تنها تو را جويم
تو اي خورشيد عالم تاب تو را گويم
صدايت مي کنم هرلحظه و مي خوانمت هر دم
تو دانايي، توانايي، تو رحماني و والايي
چه گويم من؟ چه گويم ؟ تو اي يکتاي بي همتا
تو آن هستي که از هر گونه ناپاکي مُبَرايي
-
يک
دو
سه
به صد نرسيده
خوابم می برد
وستاره ها
در انتظار شمارش من
تا سپيده دم
بيدار می ماندند
اينک
اعداد بزرگی ياد گرفته ام
وشمردن ستاره های بسيار
ستاره ها، امٌا
از سرزمين آبی تخيل
پرواز کرده اند
وزمينه
دودی
دودی است