دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد اشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار اشنا را
Printable View
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد اشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار اشنا را
اگر چه خالی از اندیشه ی بهارنبودم
ولی بهار تو را هم در انتظار نبودم
یقین نداشتم اما چرا دروغ بگویم
که چشم در رهت ای نازنین سوار نبودم ؟
به یک جوانه ی دیگر امید داشتم اما
به این جوانی دیگر ، امیدوار نبودم
به شور و سور کشاندی چنان مرا که بر آنم
که بی تو هرگز از این پیش ،سوگوار نبودم
خود آهوانه به دام من آمدی تو وگرنه
من این بهار در اندیشه ی شکار نبودم
تو عشق بودی و سنگین می آمدی و کجا بود
که در مسیل تو ، ای سیل بی قرار نبودم
مثال من به چه ماند ؟ به سایه ای که چراغت
اگر نبود ، به دیواره های غار نبودم
می شود بهار شد ، شکوفه شد، ترانه شد
چون بنفشه ها همیشه جاودانه شد
…همردیف یاس ها ، اقاقی یا و لاله ها
سبز شد شکوفه زد چو خنده بی بهانه شد
…جار زد ، میان برگهای پر نشاط باغ
مهربان تر از کبوتر زمانه شد
… غصه را درون قصه ها قلم کشید
طرح سادهء سرود عاشقانه شد
…در هجوم جنگها و سنگها و بنگها و ننگها
نغمه شد، بهانه شد، سرود شد، جوانه شد
…یک دریچه شد به سوی خندهای بی فریب
دل فریب تر ز ساز های بی ترانه شد
می شود سرود سبز سیب سرخ سرد را
گاز زد ، میان کوچه ها روانه شد
...
دو قدم مانده به صبح
به مهمانیِ لبخندِ خدا خواهم رفت
از میِ چشم، وضو خواهم ساخت
و غبار از تنِ خود، خواهم شُست
زیرِ پرچینِ سكوت
غزلی خواهم خواند
به بلندای نیاز
و تُهی از غم و اندوهِ جهان خواهم شد
دو قدم مانده به صبح
با صدای گنجشك
در كنارِ گل میخك، مریم
در كنارِ گل سرخ
روی سجّاده ی عشق
و به یاد سهراب
غزلی خواهم خواند
دو قدم مانده به صبح
سجده ی شكر به جای همگان خواهم رفت
و دلم را پُرِ از یادِ خدا خواهم كرد
دو قدم مانده به صبح ...
دو قدم مانده به صبح ...
حيف ناي فرشتگانم نيست
تا كنم ساز دل هم آوازت
خواب دیدم تشنه سیراب را در کربلا
قصه آرامش سیلاب را در کربلا
چشم خونین فرات از بابت یک لقمه آب
اشک می زد لشکر میراب را در کربلا
ال عطش گویان کنار نهر الغم ، سینه ای
بر زمین زد اعتبار آب را در کربلا
خورد تیری همچو خنجر کودک شش ماهه ای
تا بگوید پاسخ مهتاب را در کربلا
باغبان گل را کفن می کرد و می زد خنده ای
تا نگه دارد غم آداب را در کربلا
خواهری دیدم کنار حجمی از نامردمی
جار می زد قصه محراب را در کربلا
تشنه ای دیدم به روی نیزه ها سیراب عشق
می دهد لب تشنه درس آب را در کربلا
خواب دیدم در کنار مقتل آزادگی
امتحان تشنه سیراب را در کربلا
...
آندم که اجل موکل مرد شود
آهم چو دم سحر گهی سرد شود
خورشید که پر دل تر از آن چیزی نیست
در وقت فرو شدن رخش زرد شود
نسیمی
بیا به خلوت غم رنگ آرزو بزنیم
ز مهربانی گلها به گفتگو بزنیم
اگر چه خاطر ما را کسی نمی خواهد !
بیا به چک محبت لب رفو بزنیم
جدا ز نغمه پول و طلاو سکه و زر
سرود سبز وفا را به گفتگو بزنیم
به روی اینه غم گرفته گل یاس
مثال ابر خدا ،رنگ شستسو بزنیم
شبی که ساغرت از می پر است و لحظه خوش است
بیا به اسم شقایق ،دمی وضو بزنیم
دلم گرفته از این شهر بی در و پیکر
بیا به خلوت غم رنگ آرزو بزنیم
...
من باران نيامده ي ديروزم
تاب اشك هايم را داري؟
بگو ببار
عاشقانه بر سرت مي بارم
مستی ام نه مستی از پیاله بود
بلکه از یادش بود
یاد یار مستم کرد .
خاطراتش توی کوچه باغ عشق
سوی کوه
کنار برکه پر شکوه آب
زیر سایه درخت نارون
حس دستان قشنگش
ناز چشمان مستش
همگی دست به دست
با نشاط و خنده
بوسه گرم عشق
که دگر بار مرا مستم کرد