شمع اگر واقف نگشت از سوز جان ما ،چرا
آتش غم در دل و در دیده آب آورده است
عما الدین نسیمی
Printable View
شمع اگر واقف نگشت از سوز جان ما ،چرا
آتش غم در دل و در دیده آب آورده است
عما الدین نسیمی
تا گرفتم خلوتي تاريك روشن تر شدم
قطره اي بودم چو رفتم در صدف گوهر شدم
هيچ گل چون من در اين گلزار بيطاقت نبود
خواب ديدم چون نسيم صبح را، پرپر شدم
خشكسالي ديده اي در اين چمن چون من نبود
ابر را ديدم چون در آهنگ باران، تر شدم
میرویم از خاک کویت همچو باد صبحدم
ای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باش
ناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت میزنند
خیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باش
ای که از هجر تو در دریای خون افتادهام
از سرشک دیدهی گوهر فشان بدرود باش
(من ملک جهان،جهان منم من
من حَقّه مکان،مکان منم من
من عرشیله فرش و کا ف و نونم
من شرح بیان،بیان منم من
نسیمی)
شَها کؤنلون همیشه بی غم اولسون
الونده دایمأ جام جم اولسون(ن)
نسیمی
نفس تا فرصتی دارد حیاتِ عشق دریابید
که عشق و زندگی باهم زبان زَد می شود مَردُم!
توجه! بار دیگر این صدا:گام گام ... گام گام گام
خط سیر ِ شما آمد، رَسَد رَد می شود مردُم
من پا به پای موكب خورشيد
يك روز تا غروب سفر كردم
دنيا چه كوچك است!
وين راه شرق و غرب چه كوتاه!
تنها دو روز راه ميان زمين و ماه .
اما من و تو دور
آنگونه دور دور ، كه اعجاز عشق نيز
ما را به يكدگر نرساند ز هيچ راه
آه ! ...
هنگام بسته بودن درها بزن به من
یک سر نسیم وقت سحر ها بزن به من
آن حرف های در ته حلقوم مانده را
بی غصه از نفهمی کرها بزن به من
این قوم، برق تیغ ِ تو را دیده اند باز
در لابلای خیل سپرها بزن به من
نمیدونم تو این دنیای هفت رنگ
کی دیگه میتونه عاشق بمونه
توی چشام نگاه کن تا بدونی
چرا با من چرا نامهربونی
يك ربع ديگر، پشت در، لحظه ي ديدار
كفش سفيد راحتي، پيرهن گلدار
شايد بيايد از همين ور، باهمان لبخند
شايد كه من دستي بلرزانم بر اين تار
روز وصل از غمزهی او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟