رب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید
دود آهیش در آئینه ادراک انداز
Printable View
رب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید
دود آهیش در آئینه ادراک انداز
((ید بیضا سیهی از دل فرعون نبرد
چکند صبح به زلف شب تاری که مراست))
ز زنگ آئیینه ی دل اگر بپردازی
هزار آئینه در زنگ می نمایندت(ت)
صائب
تا بپویم وسعت عشق تو را
مرکبی از نسل طوفان داشتم
سلمان هراتی
مبین به چشم حقارت شکسته بالان را
که در گرفتن عبرت هزار شهبازند
صائب
در این بهار تازه که گلها شکفته اند
لبخند عشق زن که شکوفا ببینمت
تو بزرگي مثل اون لحظه كه بارون ميزنه ...
تو همون خوني كه هر لحظه تو رگهاي منه ...
تو مث خواب گل سرخي لطيفي مثل خواب ...
من همونم كه اگه بي تو باشه جون ميكنه ...
هوا هواي بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشيم جرعه جرعه شراب
در اين پياله چه ريختي پيداست
كه خوش به جان هم افتده اند آتش و آب...
به سراغ من اگر مي اييد نرم و اهسته بياييد مبادا كه ترك بردارد چيني نازك تنهايي من.
نازم به بی نیازیت ای شوخ سنگدل
می خواستم که بهتر از اینها ببینمت
تا نيارايد گيسوي كبودش را به
شقايق ها
صبح فرخنده
در آيينه نخواهد خنديد