مرو راهي كه پايت را ببندند
مكن كاري كه هوشياران بخندند
Printable View
مرو راهي كه پايت را ببندند
مكن كاري كه هوشياران بخندند
ديوانه چون طغيان كند زنجير و زندان بشكند
از زلف ليلي حلقه اي در گردن مجنون كنيد
دلم از تو چون نرنجد كه به وهم در نگنجد
كه جواب تلخ گويي تو به اين شكر زباني
یاد یاران قدیمم نرود از دل تنگ
چون هوای چمن از یاد اسیران قفس
سیب نارس سبزی که از هلال ماه چیده ام
با طلوعی از باران و انار و لیمو
برای تو ، مخاطب سبز من
روی دوشنبه ات
جانماز ترمه ام را پهن می کنم
و تو نگاه می کنی
سبز سبز سبز می شوم
چای می آوری چای سبز
چای شرجی اواسط خاطره
چای مه کرده ی کبوتران شمال
تمام دیشب
قرار بود سر روی شانه ی هلال ماه بگذاری
و با صدای بلند سکوت کنی
تمام دیشب
داشتم آخرین دکمه ی پیراهن ماه را به شب می دوختم
تمام دیشب
نبودن تو را با چراغ می گفتم
تمام دیشب
هیچ کس صدای گریه ی باد را نشنید
آه ، ستاره ، ستاره ، ستاره
کاش اندازه ی یک سلام ساده
یک ایینه ی کوچک پیش پا افتاده
دوستم داشتی
اما مگر می شود
هیچ پنجره ای قبل از دیوار متولد نمی شود
هیچ مریم و اناری قبل از غروب
حالا می خواهم ابتدای هر اذان
برایت شعر اول وقت بگویم
برایت از دوشنبه های اتفاق
از عصر های مرده
از کبوتران سکوت علاقه
از کوچه های پر رنگ پر از طعم چای و خاطره
هیچ کس جز تو لای خواب باران
از این کوچه ی نارنجی
که ته بن بست آسمانش خانه ی من است
عبور نکرده
که رنگ نارنج و خاطره بگیرد
و تو یش تر از تمام کوچه های تنگ کاغذی
بن بستی
و دست های بن بست ساده ات
گاهی عجب اهل پرنده می شود
اهل پیله
اهل پروانه
دست هایت پیش از تولد باران
آسمانی شدند
دست هایت پیش از تولد سبز
نت های پر بسته ی کبوتران را می نواختند
و دست هایت
و دست هایت
که گفته ای نبید این دست ها را آزار داد
نباید بوسید
نباید عاشق بود
تو از هر آسمانی که گمان کنی
ابری تر و بلندتری
به ارتفاع که رسیدم یادم افتاد
که اتفاق حتی از پیاله ی آب هم می افتد
به ارتفاع که رسیدم
آسمان افتاد
تو به پیراهنم آمدی
ششمین روز هشتاد
از آخرین اسل غروب بود که
عاشق شدم
...
مادر موسی چو موسی را به نیل
در فکند از گفته ی رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت که ای فرزند خرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدا
چون رهی زین کشتی بی نا خدا
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
دیگر هیچ فرقی نمی کند
آسمان قد پیاله باشد یا دریا
حتی اگر پشت در خانه ات یک جفت کفش زنانه هم ببینم
نمی پرسم دستان چه کسی برایت
یاس و انار و کبوتر آورده بود
می روم حوالی علاقه ی خلوت آن سال ها
می روم دنبال کسی که با من تا نور می اید
با من تا ستاره
با من تا دربند ، تا دریا
می روم و دیگر نمی پرسم
سهم من از این همه سبز که سرودم چیست
حالا می توانم لباس های سبزم رابیرون بیاورم
و سیاه بپوشم
می توانم تمام ستاره های سبز را با تفنگ ساچمه ای هدف بگیرم
دیگر نه رد پای پروانه را دنبال می کنم
نه رنگین کمان را
همه چیز مال خودت
سه شنبه و دی و انار و کلمه
برای سه شنبه انار دانه کن
تمام روزهای باران را از آستین آسمانت خشک کن
نام مرا هم در کوچه ای بن بست تنها بگار و برو
حالا یک فنجان قهوه برای خودت بریز
نه انگار صدای گریه ای غریب
از قصه های سفید دختری
ایینه ات را خاموش می کند
تو قهوه ات را بنوش
...
شبي از شبها تو مرا گفتي
شب باش
من كه شب بودم و شب هستم و شب خواهم بود
شبي شب گشتم
به اميدي كه تو فانوس شب من باشي
یادت می آد بهت گفتم اگه مرهمم نمیشی
تورو خدا زخمم نشو که بدنم تیکه پاره است