نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقای از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
Printable View
نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقای از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايان است
شايد آن نقطه ي نوراني
چشم گرگان بيابان است
مي فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا كي؟
او در اينجاست نهان
مي درخشد در مي
يك مشق ِ خط خورده و بِعد، نفرين به خودكار ِ قرمز
سي، نَه! چهل تا جريمه، از مشق ِ دشوار ِ قرمز
تخته سياهِ قديمي، آيينه يِ بي كَسي ها
گچ ها فقط يك غُبارند، تعريفِ زنگار ِ قرمز
زیور به خود مبند، که زیبا ببینمت
با دیگران مباش که تنها ببینمت
تو خونِ پاكِ خورشيدي، شكوهِ شعر ِ پروازي
غرور ِ بالِ انديشه، خيالِ روح ِ صحرايي
چه پيوندي ست با چشمت، زلالِ آب و آيينه
كه تير ديده ي دل را تو آماج ِ تماشايي
ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه
هم سوخته شمع جان هم سوخته پروانه
حد اقل 14 بار دیگه از این شعر تو این تاپیک هستنقل قول:
شما که زحمت نمیکشید و جستجو نمیکنید
حد اقل اشعار تابلو رو 2 باره اینجا ننویسید
لطفا !
شد مثل ماجرای میازار موری که ..... :13:
...
هميشه بين ِ تبسم، ميانِ يك ترديد
كسي نگاهِ مرا پُشت لحظه ها دزديد
و باز آمد و يك لحظه هم توقف كرد
و چشم هاي مرا بي نشان ترين ناميد
غروب بود و من و وحشت از پشيماني
و آن كه پشت دلم را به خاك مي ماليد
دلم
برای باران تنگ شده
دلم برای آسمان ابری بغض آلود
تنگ شده
به قطره اشکی هم راضی ام
اما نه این آسمان خسیس گریه می کند
نه این چشمان خالی مبهوت
تو خيره مي شوي به بادها، به رقص قاصدک
به رنگ هاي روشن ِ بلوز ِ پشتِ پنجره
کنار ِ تو دلم به هيچ اعتنا نمي کند
به چهره هاي تلخ و کينه توز ِ پشتِ پنجره
بيا قسم به لحظه ها که بوي گريه مي دهم
بيا مرا صدا بزن به روز ِ پشتِ پنجره