قسم بر ریشه ی ایمانت ای عشق
شدم هر بار من حیرانت ای عشق
کدامین چشم زیبایی گرفته
نگاه عاشقی از جانت ای عشق
Printable View
قسم بر ریشه ی ایمانت ای عشق
شدم هر بار من حیرانت ای عشق
کدامین چشم زیبایی گرفته
نگاه عاشقی از جانت ای عشق
قصه تو قصه من قصه تگرگ و شبنم
قصه برف و شراره قصه دشنه ومرحم
قصه من قصه تو قصه تلخ دوباره
قصه پلنگ عاشق قصه صید ستاره
هر آن نقشی که می بندی نگارا ناقش آنم
به هر اشیا که پیوندی درون جان او جانم
نسیمی
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ســــــــــــــتم کردی
قلم بر بیـــدلان گفتی نخواهم راند و هم راندی!
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی!
عنایت با من اولاتر که تا دیدم جفــــــــــــــا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی!
غنیمت دان اگر روزی به شادی در رسی ای دلپس از چندین تحمــــــل ها که زیر بار غم کردی!
یک لحظه خواست رویِ زمین خم شود، نشد
می خواست مثل ِ حضرتِ آدم شود، نشد
کوشید خواب های قشنگی که دیده بود
در خاطرش دوباره نمایان شود، نشد
بارید تا شکستن ِ این بغض های شور
بر زخم ِ شانه های تو مرهَم شود، نشد
انواع ِ سیب هایِ زمین را گناه کرد
تا بلکه مستحق ِ جهنم شود، نشد
او چند هفته پیش خودش را به دار زد
می خواست از میانِ شما کم شود، نشد
این روزها برای مسیحی که مُرده است
هرکس که خواست حضرتِ مریم شود، نشد
دلا بســــــــوز که سوز تو کارها بکند
نیـــــــــاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پریچهره عاشــــــــــــــــــــقا نه بکش
که یک کرشــــــــــــــمه تلافی صد جفا بکند!
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تـــــــــو نبیند کـــــــــه را دوا بکند!؟
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دارکه رحم اگر نکند مدعی، خـــــــدا بکند!
دنيايِ ما خراب شد و آفتاب سوخت
تاريک شد قشنگ ترين روزهايمان
ازمن نماند هيچ، به جز يک سکوتِ سرد
از تو، کمي نگاه، کمي روح مهربان
حالا بَعدِ هزاران غروب، مَرد!
برگشته اي، بگيري از آن روزها نشان؟
حالا که روزهايِ من آتش گرفته اند
با دست هايِ لاغر و کم خونِ يک خزان
ديگر اميدِ معجزه از ما نمانده است
بايد چکار کرد در اين گوشه يِ جهان!؟
مَردي کنار ِ پنجره پير مي شود
يک زن در آسمانِ همان عشق، هم چنان!
نور از چهره ی فانوس پرید
رعد فریاد کنان، نعره زنان
تکه ای ابر برید
عارفی در به در، از غرقه ی شوق
عطش لاله ی سرخ
خشم و بی رحمی شلاق سکوت
و سرانجام دلی خسته ز گفتار کهن
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد!
بختــم ار یار شود رختم از اینجا ببرد!
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشـــــــــق ســـــــــوخته دل نام تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز که بادت گل رعـنا ببرد!
رهزن دهر نخفته ست مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده ست که فــــــــردا ببرد!!!
در خیال این همه لعبت به هوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشــــــــــــا ببرد!
جام مینایی می سد ره تنگدلی ست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانســـــــــته رود صرفه ز اعداء ببرد
حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یارخانه از غیــــــــــر بپرداز و بده تا ببرد
در وسعتِ سردِ كويري خشك و بي باران
پرواز كرد و حسّ ِ آرام و تَرَم را بُرد
اين جا ميانِ فرصتِ ترديدها ماندم
وقتي تمام ِ لحظه هايِ باورم را بُرد
جايي كه حتي خوشه اي گندم نمي روئيد
آن دست هايِ خسته يِ نان آورم را بُرد
آمد ميانِ دفتر ِ شعرم، شبي آرام
اي واي، دستي پاره هايِ پيكرم را بُرد