زمين از ظلم انسان زخمي و مبهوت مي ماند
زمان تا اطلاع ثانوي مسکوت مي ماند
قطار روح هم از ريل خارج ميشود بي تو
اسير شيبِ تند عالم ناسوت مي ماند
Printable View
زمين از ظلم انسان زخمي و مبهوت مي ماند
زمان تا اطلاع ثانوي مسکوت مي ماند
قطار روح هم از ريل خارج ميشود بي تو
اسير شيبِ تند عالم ناسوت مي ماند
دلي افسرده دارم سخت بي نور
چراغي زو بغايت روشني دور
راه روم در زیر باران تا تو
باز شوی عاشقم از هوس
سرم خوشست و به بانگ بلند میگویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواست که هر کجاست با اویم
من اين روز داشتم چشم و زين غم
نبوده ست با روز من روشنايي
یکی را گل در آغوش
چه دلها مست و مدهوش
چه دلها سست و بیهوش
سبوی عشق بر دوش
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِانزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی ...
يارب سببي ساز كه يارم به سلامت
باز آيد و برهاندم از بند ملامت
خاك ره آن يار سفر كرده بياريد
تا چشم جهان بين كنمش جاي اقامت
ترسم كه چشم مست تو امشب دل ما بشكند
هر چشمي بد مستي كند يكباره مينا بشكند
امشب چه بشكن بشكني ساقي براه انداخته است
گاهي دل خود بشكند گاهي دل ما بشكند
دراز کشیدم بر خاک سیاه
تا بادهای سرد بگذرند
خوابم برد
بیدار که شدم
مرده بودم .
من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها / کجا خسبد کسی کش میخلد در سینه عقربها؟
گهی غم میخورم گه خون و میسوزم به صد زاری/ چو پرهیزی ندارم جان نخواهم برد ازین تبها
چه بودی گر دران کافر جوی بودی مسلمانی / چنین کز یاربم میخیزد از هر خانه یا ربها
اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنياد ما زجا ببرد
دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من / به خون دیده دشنامی که بشنیدم از آن لبها
ز خون دل وضو سازم چو آرم سجده سوی او / بود عشاق را آری بسی زینگونه مذهبها
بناله آن نوای باربد برمیکشد خسرو / که جانها پایکوبان میجهد بیرون ز قالبها
سوختهی رخت اگر سوی چمن گذر کند / در دل خود گمان کند شعله گرم لاله را
تو ز پیاله میخوری من همه خون که دم به دم / حق لبم همی دهی از لب خود پیاله را
اگر به كوي تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو كار من به اصول
لحظه ها را با تو بودن ...
در نگاه تو شگفتن ...
حس عشقو در تو ديدن ...
مثل رويای تو خواب ِ.
با تو رفتن با تو موندن ...
مثل قصه تو رو خوندن ...
تا هميشه تو را خواستن ...
مثل تشنگی آبه
هر آن كو خاطر مجموع و يار نازنين دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد
دستان سرد
يکی پس از ديگری
نوار تاريکی را بلند می کنند
چشم می گشايم
زنده ام
هنوز
در ميانه ی زخمی تازه
خیلی این شعر را دوست دارم
هر كه در اين بزم مقرب تر است
جام بلا بيشترش مي دهند
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است.
تو گر خواهي كه جاويدان جهان يكسر بيارايي
صبا را گو كه بردارد زماني برقع از رويش
شرح دشت دلگشاي عشق را از ما مپرس
مي شوي ديوانه ، از دامان آن صحرا مپرس
نقش حيران را جز از حالت نقاش نيست
معني پوشيده را از صورت ديبا مپرس
سرم خوش است و به بانگ بلند مي گويم
كه من نسيم حيات از پياله مي جويم
من از كدام طرف مي¬رسم به يك هدهد؟
و گوش كن، كه همين حرف در تمام سفر
هميشه پنجره خواب را بهم مي¬زند.
چه¬چيز در همه راه زير گوش تو مي¬خواند؟
درست فكر كن
كجاست هسته¬ي پنهان اين ترنم مرموز؟
زان يار دلنوازم شكري است با شكايت
گر نكته دان عشقي بشنو تو اين حكايت
تقدیر که یک چند مرا از تو جدا داشت / از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت؟
اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند/ دور فلک از صحبت یارانش جدا داشت
داغ دگر این است که از گریه بشستم / آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت
تو را ناديدن ما غم نباشد ===كه در خيلت به از ما كم نباشد
من از دست تو بر عالم نهم روي ===وليكن چون تو در عالم نباشد
در شب هجر که از روز قیامت بتر است / مردم دیدهی من غرقه بخون جگر است
به طراوت رخ تو رشک گل سیراب است / به تبسم دهنت غیرت تنگ شکر است
ای صبا گر گذری برسرآن کو برسان / خبر ما بر آنکس که ز ما بیخبر است
مردمان منکر عشقند و منم کشتهی او / شیوهی ما دگر و شیوهی مردم دگر است
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن
كه خواجه خود روش بنده پروري داند
:11: تبريك مي گم تعدا صفحات به 1000 رسيد:11:
در درون مسجد و دیر و خرابات و کنشت/ هر کجا رفتم همه شور تو و غوغای تست
جانم از غیرت ز دست جاهلان سوزد از انک/ سرو را گویند مانند قد رعنای تست
وعده دیدار خود کردی به فردا از آن سبب / جان خسرو منتظر بر وعده فردای تست
برشکر خوانند افسون بهر دلجویی ولیک / شکری کو خود فسون خواند لب دلجوی تست
ما و مجنون در ازل نوشیدهایم از یک شراب / در میان ما از آن دو اتحاد مشربست
تو اگر می دانستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجراز دست عزیزان خوردن ،
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهایی؟
منم خوشحالم که به صفحه 1000 رسید
امیدوارم به شعرهای همدیگه هم توجه کنیم
و بیشتر از قبل استفاده ببریم
یک شب
زنی دیوانه
در قماری خونین
زمین را
یک جا خواهد باخت.
تو
معادله ای لاینحل برای من
ومن
معادلهای حل نشدنی برای تو
و این وسط
شیطنت نگاه من و
دویدن های مکرر خون به زیر پوست گونه هایم
احمقانه ترین جریان زندگیست
ترسم نیست بی تردید از جاده ، از سایه
تاریکِ تاریکم ، من از من می ترسم
من از سایه های شب بی رفیقی
من از نارفیقانه بودن می ترسم ...
اتفاقا جریان جالبیه
من مست و تو ديوانه ما را كه برد خانه؟
صد بار تو را گفتم كم خور ، دو سه پيمانه
هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است
از میکدهها نالهی دلسوز برآمد
در زمزمهی عشق ندانم که چه ساز است؟
تو را در صبح آن روز طلایی رنگ پاییزی
برای خویش بردارم؟!
کدامین نیمه شب دست دعایم را
خدا پراستجابت بر زمین آورد؟!
کدامین روز ایمان نگاهم بر تو کامل شد؟!
جالبه پس:31:
عجب
دلم را داغ عشقي بر جبين نه
زبانم را بياني آتشين ده
هرکه خواهد که کند از تو مرادی حاصل
حاصل آنست که اندیشهی باطل دارد
میکشد ساعد سیمین تو ما را و عبید
میل بوسیدن سرپنجهی قاتل دارد
]
جریان خون در بدن خیلی مهمه
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مردم