حافظ وظیفه تو دعا گفتن است وبس
در فکر آن مباش که نشنید یا شنید
Printable View
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است وبس
در فکر آن مباش که نشنید یا شنید
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در اخر بکشد مهمان را///
آن کسست اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهای و در آرزو ببست
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیمست
همواره مرا کوی خرابات مقامست
تو با خدای خود انداز کارودل خوش دار
که رحم نکند مدعی خدا بکند
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر
عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود
دلابسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیمه شبی دفع صد بلا بکند
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری
یا رب این آتش که برجان من است
سردکن،آنسان که کردی بر خلیل
لب تو خضر و دهان تو آب حیوانست
قد تو سرو و میان موی و بر به هیأت عاج
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
در چین طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مألوف یاد
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد وجان نیز هم
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
ان که او عالم سر است بدین حال گواست///
تیمار غریبان اثر ذکر جمیلست
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهای و در ارزو ببست///
تا که پر نقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
دیده ی ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجتست
تا به گیسوی تو دست نا سزایان کم رسد
هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است///
تا بنگری صفای می لعل فام را
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
از سر کشته خود می گذری همچون باد
چه توان کرد که عمرست و شتابی دارد
در مجلس ما عطر میامیز که مارا
هر لحظه ز گیسوی توخوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ وز شکر
زان رو که مرا ازلب شیرین تو کام است///
ترا آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد
در هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار زاین بیابان وین راه بی نهایت
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است///
تازيان را غم احوال گران باران نيست
پارسايان مددي تا خوش و آسان بروم
ما را زخیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است///
تا آسمان زحلقه به گوشان ماشود
کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست///
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
تو را ز کنگره عرش ميزنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست
تا بو که یابم اگهی از سایه سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامی میزنم