در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما
Printable View
در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
تا برون آید رود گستاخ او
تا نبیند درگشا را پش و رو
واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما
چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما
ما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ما
از چشم خود بپرس که ما را که میکش
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
«تو به یک خواری گریزانی ز عشق // تو به جز نامی چه میدانی زعشق »
قربان وفاتم به وفاتم گذری کن .... تابوت مگر بشنوم از رخنه ی تابوت
«تندی مکن که رشته صدسال دوستی// درجای بگسلد چو شود تند، آدمی// همواره نرم باش که شیر درنده را// زیر قلاده برد توان، با ملایمی»
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد .... به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
در پيروزه گون گنبد گشادند
به پيروزي جهان را مژده دادند
دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک / خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان
نی حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید
دم اسپ کوته شد و تک دراز
فرازی ببد پست و پستی فراز
درو کرد گندمزار دلهايمان را
و تهي شد همه جا از عطر گل عشق
و در کوچ پرنده هاي غمگين
در آن کوير آرزو
شاعري دل شکسته و تنها
مي نوشت شعري به ياد با هم بودن ها
دادا باید با ز شروع کنی نه با د: حالا ما حواسمون نبود ادامه شعر شما را گفتیم.
تازه تاپیک مشاعره سنتیه نه شعر نو:
از آن ترس کو از تو ترسان بود
وگر با تو هزمان دگرسان بود
دلا از دست تنهایی به جونم .... ز آه و ناله ی خود در فغونم
من اکنون همی سوی ایران شوم
بیاسایم و یک زمان بغنوم
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
دگر باره رستم زبان برگشاد
مکن شهریارا ز بیداد یاد
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
رنج گل بلبل کشید و برگ گل را باد برد .... بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
دود آه سینه سوزان من سوخت این افسردگان خام را
با دلارامی مرا خاطر خوشست کز دلم یکباره برد آرام را
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ای شده استاد امین جز که در آتش منشین
گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من
نبینی که هر جا که برخاست گرد .... نبیند نظر گر چه بیناست مرد
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا و شمع آفتاب کجا
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
تن مرده را خاک باشد نهال
تو از کشتن من بدین سان منال
لگام از سر رخش برداشت خوار/رها کرد بر خوید در کشتزار
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا .... بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
«راحت کژدم زده کشته کژدم بود// میزده را هم به میدارو و مرهم بود»