وقت آمد که بشنوید اسرار
می گشاید خدا شما را گوش
وقت آمد که سبز پوشان نیز
در رسند از رواق ارزق پوش
مولانا
Printable View
وقت آمد که بشنوید اسرار
می گشاید خدا شما را گوش
وقت آمد که سبز پوشان نیز
در رسند از رواق ارزق پوش
مولانا
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رواقِ مَنظَرِ چَشمِ من، آشیانهی توست *** کرم نما و فرودآ، که خانه، خانهی توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل *** لطیفههای عجب زیر دام و دانهی توست
دلت به وصل گل، ای بلبل صبا، خوش باد *** که در چمن، همه گُلبانگ عاشقانهی توست
علاج ضعف دل ما به لب حَوالت کن که *** این مُفرّح یاقوت در خزانهی توست
به تن مُقصـــرم از دولـــتِ مُلازِمــتت *** ولی خلاصهی جان خاک آستانهی توست
من آن نیام که دهم نقد دل به هر شوخی *** درِ خزانه به مُهر تو و نشانهی توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرینکار *** که تُوسنی چو فَلَک، رام تازیانهی توست
چه جای من؟ که بِلَغزَد سِپِهر شُعبدهباز *** از این حِیَل که در اَنبانهی بهانهی توست
سرود مــجلــست اکنون فــلک به رقص آرد *** که شعر حافظ شیرینسخن ترانهی توست
کاش دستانم انقدر بزرگ بود که میتوانستم چرخ دنیا را به کامت بچرخانم. ولی
کسی را میشناسم که بر همه چیز تواناست. تورا به او می سپارم...
خدایا هرچه بیشتر دانستم نادان تر شدم برنادانیم بیفزای...
ما را به اين زمين خسته مي آوري
رهايمان مي کني تا خود را به گناه بيالاييم
آن گاه مي گذاري پشيماني بکشيم
يک آن لغزش و يک عمر اندوه
يوهان ولفگانگ فُن گوته
در آن نفس که بميـــرم در آرزوی تــــو باشــم
بدان اميد دهم جـــان که خاک کوی تو باشـم
به وقت صبح قيامـــت که ســـر ز خـــاک برآرم
به گفتگوی تو خيزم، به جســتجوی تو باشــم
به مجمعـــی که درآينــد شـــاهدان دو عـــالم
نظر به سوی تــو دارم، غــلام روی تو باشـــم
به خوابگاه عـــــدم گر هــزار ســـال بخســبم
ز خواب عاقبت آگه، به بــوی مـــوی تو باشــم
حــديث روضـــه نگويــم، گـــل بهـشت نبويــم
جمــال حـــور نجويــم، دوان به سـوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ســــاقی رضــوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشــم
هـــــزار باديـه ســهل ست با وجـــود تــو رفتن
وگــر خــلاف کنــم ســعديا به سـوی تو باشم
در شهر بودم دیدم هرکس به دنبال چیزی می دود :.
یکی به دنبال پول
یکی به دنبال چهره دلکش
یکی به دنبال لحظه ای توجه چشمان هرزگرد
یکی به دنبال نان
یکی هم به به دنبال اتوبوسی !
اما دریغ ؛ هیچکس دنبال خدا نبود و خدا به دنبال همه …
.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مولوی میگه:
آنان که طلبکار خدایید،خدایید
حاجت به طلب نیست شمایید، شمایید
چیزی که نکردید گم از بهر چه جویید؟
کس غیر شما نیست،کجایید،کجایید؟
در خانه نشینید و مگردید به هر در
زیرا که شما خانه و هم خانه خدایید
ذاتید و صفایید گهی عرش و گهی فرش
در عین بقایید و مبرا ز فنایید
اسمید و حروفید و کلامید و کتابید
جبریل امینید و رسولان سمایید
خواهید ببینید رخ اندر رخ معشوق
زنگار زآیینه به صیقل بزدایید
تا بود که همچون شه رومی به حقیقت
خود را به خود از قوت آیینه نمایید
دانشجویی به استادش گفت: استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش میکنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمیکنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت: ایا مرا میبینی؟
دانشجو پاسخ داد نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمیبینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید ...
از آدمهای خشن نترس.از آنی نترس که مشت خود را گره میکندتابه صورت تو بکوبد.از آن بترس که روزی خود خشونت پیشه کنی.از آن بترس که روزی مُشت خود را گره کنیتا به صورت کسی بکوبی.انسانیت عزیز است و باشکوه.شکوه انسانی تو،با خشونت
از بین میرود.مایستر اکهارت
-راههایی که باید از آن عبور کنی در آسمان نیست بلکه در قلب خود توست.
-هنگامی که دریابید چگونه همه چیز کامل و بدون نقص است سرت را به عقب خم خواهی کرد و به آسمان خواهی خندید .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تا کی به تمنای وصـــــــــــــال تو یگانه
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ،از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، غم هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صــــــــــومعهی عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسـجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی کــــــه برفتند حریفان پی هر کــــار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جـلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اســـــــــرار عیان دید
عـــــارف صفــــت روی تو در پیـــر و جـــــــوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم، من که روم خانه به خانه
هر در که زنم،صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم،پرتو کاشــــانه تویی تو
در میــــکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه.....
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ء شیخ بهایی ء
بمناسبت روز بزرگداشت شیخ بهایی
دانلود کنید.....
کسی که به خدا از روی راستی عقیده مند است در جهانی که خدا او را بوجود اورده است جز به سوی خیر و فضیلت قدم بر نمی دارد.
سلامی به دوستان
بنظرم این شعر از عرفانی ترین مناجات ها با خدا هست، امیدوارم که در این تاپیک تکراری نباشه
گفتم دلُ دین بر سر کارت کردمهر چیز که داشتم نثارت کردمگفتا،تو که باشی که کنی یا نکنیآن من بودم که بی قرارت کردم!آن کس که تو را شناخت،جان را چه کند؟فرزندُ عیالُ خانمان را چه کند؟دیوانه کنی،هر دو جهانش بدهیدیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند؟ای در دل من میلُ تمنا،همه تو!واندر سر من مایه ی سودا،همه تو!هر چند به روی کار در مینگرمامروز همه توییُ فردا همه تو!
ﭼﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﺧﺎﻟﻘﻲ ﺩاﺭﻡ
ﭼﻪ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺧﺪاﻱ ﻋﺎﺷﻘﻲ ﺩاﺭﻡﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻧﺪ ﻣﺮا ، ﺑﺎ ﺁﻧﻜﻪ ﻣﻴﺪاﻧﺪ ﮔﻨﻪ ﻛﺎﺭﻡ . . .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
الهـی
چه بی حساب وبی صدا میبخشی وما چه حسابگرانه تسبیح ذکرمان را فریاد میکنیم ومیشماریم
نه عاشقم، نه معشوق !
تنها عشقم "او"ست...
که هوالعاشق و هو المعشوق
با تشکر مهران...
خدایا...
اگرتو دست مرا بگیری هیچ کس مرا دست کم نمی گیرد.
بر درگه تو بهری است از آب چشم عشاق
خلـــق جهـــان از آن روز در ره گــذر ندارنــد
سرگشتگان کویت پروای سر ندانند
آشـفتگان مویــت از خود خبـر ندارند
بر درگه تو بهری است از آب چشم عشاق
خلـــق جهـــان از آن روز در ره گــذر ندارنــد
تیـر بلا چو آید وانگه به جان نشیند
والله عاشقانند جز جان سپر ندارند
بنگر به لطــف جانا بر حال مستمندان
جز درگه تو چون روی با هیچ در ندارند
با تشکر مهران...
جمله ای از طرف خدا
ناراحتید؟
غمگینید؟
احساس دلتنگی میکنید؟
فقط به اندازه ی یک دعا با شما فاصله دارم.
با من حرف بزنید.
-خدا
ای که می پرسی ز ما و حال ما
نعمت الله نامم آمد از خدا
سیّد درویش حق را بنده ام
مرده ام از جان به جانان زنده ام
من نیم مهدی ولی هادی منم
راهنمای خلق در وادی منم
مصطفی را بنده ام حق را غلام
پیشوای با سلامت و السلام
شاه نعمت الله ولی
سلطان العارفین بایزید بسطامی علیه رحمه گفت:
هیچ کس بر من غلبه نکرد جز جوانی از اهل بلخ که بر ما وارد شد
و پرسید : حدّ زُهد در نزد شما چیست ؟
گفتم : این که چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم سپاسگزاریم.
گفت : پیش ما سگان بلخ نیز چنین باشند !!
گفتم پس حدّ زُهد پیش شما چیست ؟
گفت : اینکه چون نیابیم شکر کنیم و چون بیابیم ایثار کنیم و به دیگران ببخشیم...
عوارف المعارف، شیخ شهاب الدین سهروردی
با تشکر مهران...
زخود بینی چو بگذشتی، به چشم دل خدا بینی
در آن وجــه اله بـــاقی، فنــــا عین بقــــا بیــنی
بـــرون آی از حجـــاب تن، قدم در کشور جان زن
کــه هــر جا بنگری ســرّی، ز اســرار خدا بینی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] همخوانی این ابیات زیبا...
با تشکر مهران...
به درد هجــر بسـازیم چـاره جز این نیـست
اگر فــراق نباشد، وصـال شیــرین نیـست
به جز خیـال تو و اشک چشم و سوز درون
مرا به بستر غم هم دمی به بالین نیست
هـــــزار بار بگـــو تهـــــمتم زنند به کـــفر
مـرا به غیـر محبــتت، مـرام و آیین نیست
غـنی تـرم ز هـمه عالمـیان، با همه تهـی دستی خویـش
هــر آنـکه دولـــت عشـــق تـــو داشت، مســکین نیست
با تشکر مهران...
خدایا !
کسی غیر از تو با من نیست …
خیالت از زمین راحت ، که حتی روز روشن نیست …
کسی اینجا نمیبینه ، که دنیا زیر چشماته !
یه عمره یادمون رفته ، زمین دار مکافاته !
فراموشم شده گاهی ، که این پایین چه ها کردم !
که روزی باید از اینجا ، بازم پیش تو برگردم !
خدایا وقت برگشتن ، یه کم با من مدارا کن !
شنیدم گرمه آغوشت ، اگه میشه منم جا کن …
تو را در آغاز روزدوست دارمزمانی که بدهیبه خورشید فرمان تابیدنبه زمین فرمان گردیدنو به چشمهای من فرمان بیدار شدن!تو را دوست دارمکه روز مرا آغاز میکنی!
نویسنده: بلند نوین
نه مرادم، نه مریدم
نه کلامم، نه پیامم
نه سلامم، نه علیکم
نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی و تو دانینه سمایم، نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته ونه برده ی دینمنه چنان چشمه آبم، نه سرابمنه برای دل تنهایی تو جام شرابمنه گرفتار و اسیرمنه سفیرم، نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتمنه چنین بوده سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم و نه نوشتم ...بلکه؛ از صبح ازل با قلم نور نوشتند:حقیقت نه به رنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به جام و نه سبوگر به این نقطه رسیدی...به تو آهسته و سر بسته و در پرده بگویمتا کسی جز من و تو نشنود این راز گهربار جهان:
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی، خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی، تو همانی ...که همه عمر به دنبال خودت، نعره زنانی و ندانیو ندانی و ندانی
که تو آن نقطه ی عشقی و تو اسرار نهانیهمه جایی تو نه یک جا، همه پایی تو ...نه یک پا
همه ای، با همه ای، بی همه ای، همهمه ای تو
تو سکوتی، تو خود باغ بهشتی، ملکوتیتو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگندگر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی ...
نه که جزیی تونه چون آب در اندام سبویی، خود اویی
به خود آتا به در خانه ی متروکهی هر عابد و زاهدبه گدایی ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و
گل وصل بچینیبه خود آی ...
"علی حیدری"
آن خلیفة الهی، آن دعامة نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجةالخلایق اجمعین، آن پخته جهان ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمةالله علیه، اکبر مشایخ و اعظم اولیا بود
و حجت خدای بود، و خلیفه بحق بود، و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد، و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود و در اســرار و حقایق نظری نافذ، و جدی بلیغ داشت
و دایم در مقام قرب و هیبت بود... و غرقه انس و محبت بود پیوسته تن در مجاهده و دل در مشــاهده داشت، و روایات او در احادیث عالی بود، و پیش از او کسی را در معانی
طریقت چندان استنباط نبود...
با تشکر مهران...
روشن تر از خاموشی،چراغی ندیدم،
و سخنی،به از بی سخنی،نشنیدم.
ساکن سرای سکوت شدم،
و صدرۀ صابری در پوشیدم.
مرغی گشتم؛
چشم او،از یگانگی
پر او،از همیشگی،
در هوای بی چگونگی،می پریدم.
کاسه ای بیاشامیدم که هرگز،تا ابد،
از تشنگی او سیراب نشدم.
"با یزید بسطامی"
:n12:عدالت شریعت خداوند:n12:
73 تو مرا ساخته و آفریدهای،
پس به من دانش عطا فرما تا شریعت تو را بفهمم.
74 آنانی که از تو میترسند، از دیدن من خوشحال میشوند،
چون من هم به وعدهٔ تو امیدوارم.
75 خداوندا، میدانم که قضاوت تو عادلانه است
و مرا نیز از روی انصاف تنبیه نمودی.
76 اکنون مطابق وعدهات،
بندهٔ خود را از محبّت پایدارت آرامی ببخش.
77 مرا از رحمت خود برخوردار کن تا زنده بمانم،
زیرا شریعت تو مایهٔ شادمانی من است.
78 اشخاص متکبّر که با دروغهای خود مرا متّهم ساختند، خجل و شرمنده شوند،
امّا من همیشه به تعالیم و اوامر تو تفكّر خواهم نمود.
79 آنهایی که از تو میترسند نزد من بیایند،
آنان كه اوامر تو را میدانند.
80 مرا یاری كن تا با دلی پاک احکام تو را بجا آورم
و شرمنده و سرافکنده نشوم.
آمین .....نقل قول:
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!
خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .
و زمانی که به بستر می روم دو عددقرص وجدان آسوده مصرف کنم.
امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،
لبخندی به ازای هر اشک ،
دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،
نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،
و اجابتی نزدیک برای هر دعا . جمله نهایی : عيب کار اينجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه بايد باشم '' اشتباه مي کنم ، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم، در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ای فرزند آدم ...
دل تو تنها با من خو می گیرد و آرامش می یابد ...
كشتى در دريا ميشكند...
مسافر كشتى اسير دست امواج خروشان دريا میشود
در آن نزديكى نه كشتى ديگرى است كه او را برهاند و نه شناگر توانائى است كه نجاتش دهد
تمام درها را بسته میبيند، بهیچ چيز و هيچ كس اميدى ندارد...
در آن وقتى كه در آب غوطه ور است،
در آن موقع حساس، در آن لحظه خطرناك، در آن حال سراپا يأس و نااميدى،
تنها يك اميد فطرى، يك تكيه گاه وجدانی در خود حس ميكند
از اعماق قلبش، از زواياى وجدان و باطنش يك نور اميد زبانه ميكشد
دلش به يك قدرت نامحدود و توانا توجه ميكند
از او كمك ميخواهد
تنها او است كه ميتواند نجاتش دهد و او را از اين ورطه هولناك برهاند...
آن حقيقت، آن قدرت، آن تكيه گاه اميد، آن چيزى كه دل با التماس باو مينگرد «خـدا» است.