بی تو آغاز کردم
سالی دگر را
بودی در اعماق قلبم
در نسوج تنم اما
ای کاش حضورت ر ا می توانسم در کنار خویش
با دیدگان سرم ببینم
افسوس
که نیستی
Printable View
بی تو آغاز کردم
سالی دگر را
بودی در اعماق قلبم
در نسوج تنم اما
ای کاش حضورت ر ا می توانسم در کنار خویش
با دیدگان سرم ببینم
افسوس
که نیستی
از کجا آمده بودی.
این چنین آرام آرام
از کنار آخرین پنجره که از آن می گذشتم.
خسته خسته راه رفته بودم.
تنهایی ام در امتداد دستهایت بزرگتر خواهد شد.
من اینجا
تا تلاقی تمام خطوط موازی.
تا پر شدن صدای قلبم
به انتظارت خواهم ایستاد
دیوانه ای در خوابهاش ماه را رصد نکرده
آفتابی شوی
خطر بروز دیوانگی در شهر جدی است
این روزها نبودنت را
قول داده ام
انتظار مفهوم خوبی برای کشیدن نیست
و عذاب
عذاب
تنها مفهومی است که کشیدنش بر کاغذ های بی شعر طول می کشد
عزیزم
به مردم شهر میندیش
بگذار این دیوانه بودنت را چشم باز کند
قول می دهم
تا باشی
دیوانه خوبی باشم
من گلی بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون
در شبی تاریک روئیدم
تشنه لب بر ساحل رود ارس
بر تنم شبنم خورشید می لغزید
با لب سوزندۀ مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سرسبز
غنچۀ نشکفته ای می چید
پیکرم،فریاد زیبائی
در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهائی
دیدگانم خیره در روًیای شوم سرزمینی دور و روًیایی
که نسیم رهگذر در گوش من می گفت:
(( آفتابش رنگ شاد دیگری دارد))
عاقبت من بی خبر از ساحل ارس
رخت بر چیدم
درره خود بس گل پژمرده را دیدم
چشمهاشان چشمۀ خشک کویر غم
تشنۀ یک قطره شبنم من به آنها سخت خندیدم
تا شبی پیدا شد ازپشت مه تردید
تک چراغ شهر روًیاها
من در آنجا گرم و خواهشبار از زمینی سخت روئیدم
نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من
محو شد در رنگ هر گلبرگ رنگ درد من
به پنجره ی سکوت من یه سر بزن با تبادل چه جوریای؟؟؟؟؟
روی قبرم بنويسيد کبوتر شد و رفت
زير باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا سم
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت
روز ميلاد ، همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی ميلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسيد
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد
دختری ساده که يک روز کبوتر شد و رفت
بنال اي دل كه من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم يار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب
همه چيزم زيادي ميكند حيف
كه يار از اين ميان كم دارم امشب
چو عصري آمد از در گفتم اي دل
همه عيشي فراهم دارم امشب
برفت و كورهاي در سينه افروخت
ببين آه دمادم دارم امشب
بدل جشن عروسي وعده كردم
ندانستم كه ماتم دارم امشب
در آمد يار و گفتم دم گرفتم
دمم رفت و همه غم دارم امشب
غم دل با كه گويم شهريارا
كه محرومش زمحرم دارم امشب
این روزا هوای خونه بدجوری تاریک و سرده
برف و بوران، سوز و سرما همه جارو دوره کرده
تن آدما می لرزه زیر آفتاب زمستون
حتی هَرم نفسا هم نداره سودی برامون
کوچه ها خلوت خلوت کسی نیست توی خیابون
یخ زده تموم جاده شده همرنگ بیابون
برگ زرده روی شاخه انگاری طاقت نداره
به هوای سرد اینجا انگاری عادت نداره
دوست داره بمونه اما نیست دیگه جونی تو دستاش
وقتشه بره ولی اون نداره نائی تو پاهاش
سنگ شده رو تن شاخه یخ زده حتی نفس هاش
دیگه جم نمی خوره اون آخه خوابه توی رویاش
داره می بینه بهاره سبز شدن همه درختا
دوباره همون قناری ساخته لونشو همین جا
با صدای خیس بارون پامیشه از خواب دیروز
این همون بهار رویاست اون بهار ناب دیروز
توی قلبم دیگه هیچ کس مثل تو پا نمی ذاره
تو که رفتی دل تنگم دیگه همسایه نداره
با تو بودن دیگه رویاست با تو موندن مثل قصه
حتی نیستی تو خیالم، پر زدی مثل پرنده
هر چی که خاطره داشتم از روزای با تو بودن
حتی یک جمله نمونده برای دوباره خوندن
رفتنت مثل یه خوابه مثل یک کابوس غمناک
مثل یک دربه دری که مونده بین برف و کولاک
رفتی اما جاگذاشتی دلی که همسفرت بود
هر کجا که پا می ذاشتی سایه ی پشت سرت بود
دوباره تنهای تنهام مثل روزای گذشته
لحظه های بی تو بودن کمر منو شکسته
کاش می شد تو رو ببینم توی رویای شبونه
کاش می شد برات بخونم با صدای عاشقونه
اما افسوس من اینه که دیگه نیستی کنارم
جز تحمل دقایق دیگه چاره ای ندارم
به دل هست مرا غم که گفتن ندارد
چه گویم از این غم شنفتن ندارد
که گوید که با کس غم دل توان گفت
از این غم چه گویم که گفتن ندارد
ببین غنچه ی خنده روی لب من
که بی رویت ای گل شکفتن ندارد
نشسته غبار غمت بر دل من
غبار غم عشق رفتن ندارد
شبی نیست کاید بچشمم دمی خواب
که شب بی خیال تو خفتن ندارد
خیال کردم تو هم درد آشناییبه دل گفتم تو هم همرنگ ماییخیال کردم تو هم در وادی عشقاسیر حسرت و رنج و بلاییندونستم تو بی مهر و وفایینفهمیدم گرفتار هواییندونستم پس دیدار شیریننهفته چهره تلخ جداییتو که گفتی دلت عاشقترینهدلت عاشقترین قلب زمینههمیشه مهربونه با دل منبرای قلب تنهام همنشینهچرا پس دل به تیر بی وفاییشده قربانیت بی خون بهایینفهمیدی امید ناامیدیرها کردی دلم رفتی کجایی؟ز بس آزار دادی روز و شب دلدل دیوانه ام آخر شد عاقلدل غافل شد عاقل، دست برداشتز امید خیالی خام و باطل
رفیق من سنگ صبور غمهام به دیدنم بیا که خیلی تنهامهیشکی نمیفهمه چه حالی دارم چه دنیای رو به زوالی دارممجنونم و دل زده از لیلی ها خیلی دلم گرفته از خیلی هانمونده از جوونیام نشونی پیر شدم پیر تو ای جوونیتنهای بی سنگ صبور خونه سرد و سوت و کورتوی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیستاگر چه هیشکس نیومد سری به تنهاییت نزداما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باشاگر بیای همونجوری که بودیکم میارن حسودا از حسودیصدای سازم همه جا پر شدههرکی شنیده از خودش بیخودهاما خودم پر شدم از گلایههیچی ازم نمونده جز یه سایهسایه ای که خالی از عشق و امیدهمیشه محتاج به نور خورشید
تو مثل راز پايزي و من رنگ زمستانمچگونه دل اسيرت شد قسم به شب نمي دانمتو مثل شمعداني ها پر از رازي و زيباييو من در پيش چشمان تو هستي خاک گلدانمتو دريايي تريني آبي و آرام و بي پايانو من موج گرفتاري اسير دست طوفانمتو مثل آسماني مهربان و آبي و شفافو من در آرزوي قطره هاي پاک بارانمنمي دانم چه بايد کرد با اين روح آشفتهبه فريادم برس اي عشق من امشب پريشانمتو درياي مني بي انتها و ساکت و سر شارو من تنها در اين دنياي دور از غصه مهمانمتو مثل مرز احساسي , قشنگ و دور و نا معلومو من هم يک کبوتر , تشنه باران درمانمبمان امشب کنار لحظه هاي بي قرار منببين بن تو چه رويا ئيست رنگ شوق چشمانمشبي يک شاخه نيلوفر به دست آبيت دادمهنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانمتو فکر خواب گلهايي که يک شب باد ويران کردو من خواب تو را مي بينم و لبخند پنهانمتو مثل لحظه اي هستي که باران تازه مي گيردو من مرغي که از عقت فقط بي تاب و حيرانمتو مي آيي و من گل مي دهم در سايه چشمتو بعد از تو منم با غصه هاي قلب سوزانمتو مثل چشمه اشکي که از يک ابر مي باردو من تنها ترين نيلوفر رو به گلستانم !
در درون ذهن من هرگز نمی میرد کسیمرگ احساس مرا ماتم نمی گیرد کسیرفته ام من سالها از خاطرات این و آنیک سراغ ساده هم از من نمی گیرد کسیغرقه گشتم در درون موج های حادثهاز برای یاری من بر نمی خیزد کسیشانه های عاشقان گر تکیه گاه اشکهاستپس چرا بر شانه ام اشکی نمی ریزد کسی
گاهي اوقات
گفتن بعضي کلمات
انقدر سخت مي شود
که شکستن بغض، براي هميشه ناممکن است
دوستت دارم
مي نويسم
به همه مي گويم...
اما در مقابل ديدگانت
صدايي از من بر نمي آيد
مي خواهم فرياد بزنم
در آغوش بر گيرمت
اما ترديدي مبهم توانش را از من مي گيرد
حال تو مي روي
نمی خواهم بروی
!..بمان
اما تمناي محاليست
که بمان و منتظر باش
دورتر مي شوي .
و من دريغ از يک کلمه:
!.....بمان .
کسی از ما نمی پرسه که بهارمون کجاست
حلقهء سبز بهار کجای گریه های ماست
کسی از ما نمی پرسه که کجای جاده ایم
بین این همه سوار چار هنوز پیاده ایم
کسی نیست نشون بده نشونیه ستاره رو
به دل ما یاد بده تولد دوباره رو
تولد دوباره رو
تولد دوباره رو
تقویم کنه رو باید ببندیم
بازم باید دروغکی بخندیم
بهار داره پا میزاره تو خونه
پنجرهء قلب ما کی می خونه
یکی باید واسه ما بهار رو معنا بکنه
سفرهء گمشدهء هفت سین و پیدا بکنه
یکی باید بیاد و بگه بهار چه رنگیه
بگه که تحویل سال چه لحظهء قشنگیه
یکی باید بیاد و سین سکوت و بشکنه
رمز قد کشیدن و تو کوچه فریاد بزنه
تو کوچه فریاد بزنه
قهقهه حیوانات محکمه نشین به گوش می رسد
نشان به آن نشان که پیر شده ام ؛
حتی ــ گاه ــ
فکری ام که :
دندان هایم را کجا جا گذاشته ام
و چند وقتی هست
که با چشمانِ بی سویم
این سو و آن سو ، پیِ چه ام .
و با خودم مرور می کنم هی : واِن یَکادُ الّذینَ ...
نشان به این روزها
که نمی دانم چرا سر انگشتانم می لرزند .
و زانوانم .
و ازقضا ــ این روزها ــ
دلم
و ترسم ــ این روزها ــ
ایمانم
که ــ این روزها ــ
همه ام است .
و دانه دانه اسفندها را دود می کنم .
و دانه دانه موهایم را سپید .
و دانه دانه پیر می شوم ...
نشان به آن نشان که ــ دیگر ــ
نه " خاطره ات " را ،
نه " کوچه ات " را ،
نه " خانه ات " را ،
نه " ت " را ،
هیچ
به یاد نمی آورم .
و نه " شعرهایم " را
و " چشمهایم " را
و " دست هایم " را .
چه ،
" م " را قبل تر از این همه
از یاد برده ام ؛
نشان به .
.
.
این همه ، باورت شود .
باید .
بی هیچ نشانی .
دلم تنگ است، دلم میسوزد از باغی که می سوزد
نه د یداری،نه بیداری،نه دستی از سر یاریمرا آشفته میدارد، چنین آشفته بازاری
تمام عمر بستیم و شکستیم،به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ،نفهمیدیم به دنبال چی هستیم
عجب آشفته بازار یست دنیاعجب بیهوده تکرار یست دنیا،چه رنجی از محبت ها کشیدیم،
برهنه پا به تیغستان دو یدیم
نگاه آشنا در این همه چشم،ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم.
سبک بالان ساحل ها ندیدند،به دوش خستگان بار یست دنیا،
مرا در اوج حسرتها رها کرد،عجب یار وفادار یست دنیا،عجب آشفته بازاریست دنیاعجب بیهوده تکرار یست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیوار یست دنیا
عجب خواب پر یشانیست دنیا
عجب دریای طوفانیست دنیا
عجب آشفته بازار یست دنیا
عجب یار وفادار یست دنیا...
"بيهوده تكرار"
باشه قبول تلخ تلخ باش
بی اختیار مزه مزه می کنم
چه طعم تلخی دارد
" نونی " که بر سر " نبودنت " بیات شده است
چه سرد می شوم ...
انگار
مدتهاست که از چشم و دهانِ تو افتاده ام
و تو چه تیز می روی
و مرا نمی بینی
که در تابوتِ آرزوهای بربادرفته ام
زنده به گور شده ام
و فکر مرا نمی خوانی
که هنوز هم مشغولم به
" تو "
که تندیسِ تخیلِ مرحومِ منی
هنوز هم
مشقِ هر شب من از رویِ
" تو "
ـ صدباره ـ
تلخ می شود از بسِ تکرار
. . .
چه جایت خالی است
تا برای بارُمین بار
همه ی جاریِ سیالِ ذهنم را پوزخند بزنی ...
که چه جسارتی
که چه شهوتی
که از تو ـ هیچ ـ سیر نمی شوم انگار
و
خودمانیم
خوب می دانم که در دل
مرا به آغوش می کشی به غرور
. . .
به گمانم دیر شده ام
ـ تو بخوان " پیر " ! ـ
و از وقتِ خوابم گذشته است
باز
تو کجایی
تا حُکمم کنی
به تنهایی
و به این دورِ باطل
که از طعمِ تلخِ نبودنت شروع می شود ...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به قدر هر چه گل ديدم مرا آزار كردي توخيانت را دوباره در دلم تكرار كردي توعجب ديوانه بودم من كه بستم دل به چشمانتو كار قلب اين ديوانه را دشوار كردي توچقدر از التماسم پيش مردم ابرويم رفتچقدراين چشم ها را پيش مردم خوار كردي توشنيدم بارها با ديگران بودي وليكن حيفشهامت مال هركس نيست پس انكار كردي توچقدر اشعار زيبايي برايم خواندي و گفتيو بازي با دل بيمار من بسيار كردي توشبي كه ديدمت با ديگري در كوچه جا خورديو ناچار اين طلوع تازه را اقرار كردي تونمي بخشم تو را او را و هركس را كه بد باشدخدايم خود تلافي مي كند هركاركردي تونمي بايست نفرين آخر پيمان ما باشدمرا اما به اين كار غلط ناچار كردي تودلم را ازهرچه نگاه و ارزو كندمتمام پنجره هاري مرا ديوار كردي توچه حسني داشت درد اين شكست تلخ ميدانممرا از خواب عشق و عاشقي بيدار كردي تو
چه کنم؟ چاره کجاست؟
سهم من در دل این ویرانی
یک سبد بی تابی است
غم من تا به گل لاله سرخ
دو شقایق باقی است
دیده ام بارانی است
کاش ان جا که دل از عشق سخن ها می گفت
قلبها سخت نبود
کاش در این دل تنگ
مهر دربند نبود
قسم نخور که روزگار به کام ما دو تا نبود
به هر کی عاشقه بگو غم که يکی دوتا نبود
بـگو تـا وقـتی زنـده ام نگاه تـو سهم منـه
هرجای دنيا که باشی دلم واست پرمیزنه
بـه چشم من نگا ه نکن دو بـا ره گريه ت مي گيره
سـاده بـگم کـه عشـق من بـايـد تـو قلبـت بـميـره
فـا صله بـين من و تـو از ايـنجا تـا آسمونـاس
خيلی عزيزی واسه من اما زمونه بی وفاس
بـرای ايـن دربـه دری تو بهترين گواهـمی
دروغ نگو که می دونم هميشه چشم براهمی
هواي رفتن مي كني وقتي كه محتاج توامگلهام و پرپر مي كني وقتي گرفتار توامدفتر خاطراتمو با اون چشات پس ميزنيبغض صداي خستمو ببين چه ساده مي شكنيبهونه ي بودن من! چه خوبه با تو زندگيقسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگيبهونه ي بودن من! با رفتنت چيكار كنمبه جاي خوندن، به خدا، فقط بايد دعا كنمبا رفتنت اين عاشقي مي ميره و تباه مي شهشمع آرزو هامونم ميسوزه نم نم آب مي شهبرو عزيز تو، هم برو دنيايه بي وفاييهفقط اينو بدون عزيز، اون بالا هم خداييه
اي مـن ! اي زنـدگـي !
در ميان اين پرسشهاي تکراري،
در ميان زنجيره بي پايان بي ايمانان،
در شهرهاي آکنده از ابلهان،
اي من،اي زندگي!به چه بايد دل خوش داشت؟
جواب:
به اينکه تو اينجايي
که زندگي هست و يگانگي
که نمايش بزرگ هنوز بر جاست،
تا تو هم کلامي بر آن بيفزايي.
شعر: والتر ویتمن
گفتي از پلك هاي خواب الود دريا
بوي شب و سكوت و ستاره مي آيد
بوي شكوفه ي ساده دلواپسي
هاي .... ابرك زخمي دير پاي من
مظلومكم .....
چه ساده از بوي نارنج و ترنج و بابونه
چه ساده از هواي مرطوب اين سرزمين
گذشتي.....
مگر نه آنكه وارث تنهاترين شقايق اين خاك
مگر نه آنكه طلايه دار آسمان بوديم
باشد ... برو ...
به باد نمي گويم به آفتاب هم نمي گويم
به هيچ كس از كسان دورو نزديك پروانه هم نمي گويم
حالا فصل غمگين خواب هاي من از راه رسيد
فصل باران هاي موسمي فصل هزار دوستت دارم
اي كاش نشاني ات را مي دانستم ...
از بودن در اينجا چه بسيار خسته ام
Suppressed by all of my childish fears
محصور در هراس هاي كودكانه ام
And if you have to leave
اگر بايد ميرفتي و تركم ميكردي
I wish that you would just leave
اي كاش كاملا تركم مي گفتي
Because your presence still lingers here
چرا كه همچنان حضورت در من مردد است
And it won't leave me alone
و تنهايم نمي گذارد.
These wounds won't seem to heal
انگار ديگر اين زخمها شفا يافتي نيست.
This pain is just too real
اين دردها بسيار واقعي اند و
There's just too much that time cannot erase
چه بسيارند كه حتي گذر زمان هم ياراي زدودنشان نيست.
When you cried I'd wipe away all of your tears
هنگامي كه مي گريستي اشكهايت را پاك مي كردم
When you'd scream I'd fight away all of your fears
وقتي مي ترسيدي هراسهايت را دور مي كردم
And I've held your hand through all of these years
در تمامي اين سالها تنها دستهايت را گرفتم
But you still have all of me
اما تو همچنان همه وجودم را در اختيار داري
You used to captivate me
زماني مرا شيفته و اسير خود ميكردي
By your resonating light
با درخشش تابناك ات
But now I'm bound by the life you left behind
و من اكنون در بند هر آنچه تو در زندگي ام بر جاي گذاشتي اسير مانده ام.
Your face it haunts my once pleasant dreams
صورتت مانند شبحي در تنها روياهاي سرخوشانه ام خطور ميكند.
Your voice it chased away all the sanity in me
صدايت عقل و هوش را از من ميبرد.
These wounds won't seem to heal
انگار اين ديگر اين زخمها شفا يافتني نيست
This pain is just too real
اين دردها بسيار واقعي است
There's just too much that time cannot erase
و چه بسيارند كه حتي گذر زمان هم ياراي زدودنشان نيست.
When you cried I'd wipe away all of your tears
هنگامي كه مي گريستي اشكهايت را پاك مي كردم
When you'd scream I'd fight away all of your fears
وقتي مي ترسيدي هراسهايت را دور مي كردم
And I've held your hand through all of these years
در تمامي اين سالها تنها دستهايت را گرفتم
But you still have all of me
اما تو همچنان همه وجودم را در اختيار داري.
I've tried so hard to tell myself that you're gone
بسيار كوشيدم تا به خود بگويم كه ديگر رفته اي
And though you're still with me
اما همچنان با مني
I've been alone all along
من هميشه تنها بوده ام (و خواهم ماند)
کاش در این قفس بسته تنگ
گل آزادی من می خندید
آن کبوتر که لب بام نشست
کاش احساس مرا می فهمید
به هواخواهی گیسوی نسیم
کاش یک لحظه نمی آسودم
کاش در آن افق نیلی رنگ
شور یک فوج کبوتر بودم
مرغ در دام گرفتارم آه
به دل سوخته ام چنگ مزن
پروبالم شده خونبارو کبود
اینهمه جور مکن سنگ مزن
بازکن بازکن آن پنجره را
سوی آن وسعت خالی زملال
زندگی تلخترین خواب من است
خسته ام خسته ازین خواب و خیال
کوله بار من دلخسته کجاست
دلم آرام ندارد نفسی
آه می خواهم ازینجا بروم
باز از دور مرا خواند کسی
بندیان خانه سیمرغ کجاست
سوی آن با من پرواز کنید
آه باید بروم تا اشراق بال احساس مرا باز کنید.
اشكي دگرندارم,خنديدنم به زوراست نفرين به هرچه قسمت,چشم دلم چه كوراست
بر دل گفته بودم,دل به كسي نبندد گوشي كه بشنودكو,اين دل چه بيشعوراست
هردم گريه كردم تاحدجان سپردن گويي دواندارد,چشم خداچه كوراست
ازعشق نااميدم,تاكي دلم بسوزد گويي غم توبامن,همزادوجفت وجوراست
دراسمان قلبم,ديگرستاره اي نيست تنهادعاي اين دل, يك مرگ سوت وكوراست
چون تشنه ای خشکیده لب، برروی مردابم بیادرحسرت دیدار تو،شب ها نمی خوابم بیاگفتم که بعد از مردنم، آبی بریزی بر تنممن مرده ام باوربکن، بی تاب آن آبم بیا
دارم به عشق كال خودم فكر مي كنم
دلواپسم به حال خودم فكر مي كنم
مي بينم آرزوي پريدن توهم است
وقتي به زخم بال خودم فكر مي كنم
تنها كدام شانه تكيه گاه توست؟
دائم به اين سوال خودم فكر مي كنم
طرح نگاه خيس تو از خاطرم گذشت
از بس به خشكسال خودم فكر مي كنم
در من صدا شكسته و فرياد مرده است
اينك به بغض لال خودم فكر مي كنم
سهم تمام شاعر ها سيب سرخ نيست
پس من به سيب كال خودم فكر مي كنم
به رسم عادت دیرینه ای که من دارم
همیشه در غم عاشق شدن گرفتارم.....
درد می خواهم، درد جانگیر
چرا که فراموش نکردم حتی یک لحظه را
عشق بی جواب چون برگی در مسیر باد
یادم ندادی
ارتباط با دنیای برون چگونه
خوبیها لوث شدند و بدیها چشم پوشیدنی
چه دنیایی؟
اشکها بی ارزش گشته
التماسها تکراری و
فضولی کردن راهی برای سنجش نیات
ظالمانه دلم را به آتش کشیدند
خدایا ز جان من چه خواهی
مرا درین بادیه به حال خود وا نهادی
در اینجا کسی به من نیازی ندارد
نشاید آزرده خاطر،
خجالت در میان است.....
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجد
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد
تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد
بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد
خمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد
میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد
مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد
تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد
در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غیربانه نگنجد
يك نيمكت كنار خيابان دو تا سكوت
اين زندگي كشيده به اين جا چرا ؟سكوت
من را نگاه كن به تو هم فكر مي كنم ...!
پس فكر مي كند به خودش بي صدا، سكوت
اين ماجراي تلخ خيابان و عشق ها است
يك روز سرد توي خيابان دو تا سكوت
هر يك شبيه آن يكي آبي ، بنفش ، سرخ
هر چند بود منشا اين رنگ ها سكوت
در هم قدم زدند و به هم فكر فكر فكر
آخر رقم زدند سر آغاز را سكوت
يك ماه بعد ، هر دو به هم خو گرفته اند
چون كودكي به مادر و چون كوه با سكوت
شش ماه بعد ، روي پل عابري بلند
من دوست دارمت مثلا تا كجا ؟ سكوت
در روز هاي بعد يكي فكر مي كند
عشق اشتباه بوده و گرنه چرا سكوت؟
يك سال بعد ، ما به هم اصلا نمي خوريم
يك نيمكت كنار خيابان دوتا سكوت
شاعر : آقاي برات پور
ای دل فریاد بزن تنهاییت را
ای دل فریاد بزن غریبگیت را .....
ای دل فریاد بزن.........
فریاد بزن
و پیروز مندانه تارهای سکوت را
رشته رشته پاره کن ....
سکوتم را به باران هدیه کردم
تمام زندگی را گریه کردم
نبودی درفراغ شانه هایت
به هر خاکی رسیدم تکیه کردم
همیشه می گفتم :
من و سکوت ؟
محال است
سکوت عین زوال است
سکوت
_یعنی مرگ
سکوت
نفس رضایت
سکوت
عین قبول است
سکوت
_که در زمینه اشراق اتصال به حق_
در این زمانه نزول است
سکوت
یعنی مرگ
کجایی ای انسان
عصاره عصیان
چگونه مسخ شدی
با سکوت خوکردی
تو ای فریده هر افریده
_بر تو چه رفت ؟
کز افریده خود
از خدای بی همتا
به لابه مرگ مفا جات ارزو کردی ؟
در دالان سرد و تاريك زندگيها كردن شايد كمي دستمان را گرم كندتا شايد سرماي اين ويرانه را تاب آوریم .
اما اگر نبود گرماي عشقي
وجودمان همان خاك بود كه بود...
هماره بايد روشن بماند اين شمع كه
زندگي شمع و پروانه بودن است ،
- سوختن و سوختن -
معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟
کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم
کاش.
"ح.پناهی"
کارها کردم و نشناخت مرا اهل دلی
مثل آن سوسن وحشی که به دیوانه دمید
نعمت روی زمین قسمت پررویان است
خون دل میخورد آن کس که حیایی دارد
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم و پنهانی من گوش کنید
قصه بی سرو سامانی من گوش کنید
گفت گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نگفتن تا کی؟
بگوئید بر گورم بنویسند:زندگی را دوست داشتولی آن را نشناختمهربان بودولی مهر نورزیدطبیعت را دوست داشتولی از آن لذت نبرددر قلبش جنب جوشولی کس بدان راه نیافتوخلاصه بنویسید: ............زنده بودن را برای زندگی دوست داشتوزندگی را برای زنده بودن_______________________سپاس دوست عزیز