آسمان آبي تر از هميشه
من نظاره گر طلوعم
پنجره باز
گلها همه اشك ريزان
من ناتوان و عاجز
معناي اين همه خوبي را نميفهمم
تو كجايي؟
به كمكت نيازمندم!
Printable View
آسمان آبي تر از هميشه
من نظاره گر طلوعم
پنجره باز
گلها همه اشك ريزان
من ناتوان و عاجز
معناي اين همه خوبي را نميفهمم
تو كجايي؟
به كمكت نيازمندم!
ممنون از زحمت همه دوستان
لطفا توجه کنید شاعرانی مثل خانم مریم حیدرزاده گمنام محسوب نمی شوند و اشعار اونها در این تاپیک قرار نمی گیرد
در كوچه پس كوچه هاي خاطرات
كودكي است
كه هرگز بزرگ نخواهد شد
صبح ها براي بو كردن عطر نان تازه بلند مي شود زود
و بدون خوردن چاي شيرين و لقمه هاي پنير
اجازه ندارد هيچ كجا برود!
كودكي با سرگرمي هاي احمقانه شمردن روز به روز گل هاي باغچه!
و دويدن ميان سبزه ها
دنبال كردن پروانه ها
شمردن دقيقه به دقيقه ابرها
و پرواز دادن قاصدك ها
كودكي با ذهني كه هرگز نمي تواند تصور كند زمين واقعا گرد باشد !
و نمي تواند بفهمد دورتر از دو خيابان بالاتر از خانه هم جايي هست!
و عصرها بنشيند كنار منظره غروب
بي آنكه دلش بگيرد از دلتنگي!
و شب
با شنيدن قصه هايي همه با پايان هاي خوب
با بوسه و آغوش به خواب برود تا صبح
كودكي پشت كوچه هاي لي لي و گرگم به هوا
پشت كوچه هاي بيخيالي
با روياهاي معصومانه تابناكش
غرق لذت است!
غرق زندگي است!
و هرگز نمي داند و نخواهد فهميد
كه كودكي باشكوهش چطور
به اندازه تمام زندگي خاكستري و بيروح سالهاي بعد از آن
مثل ريشه اي كه دو دستي بچسبد ساقه شكسته اش را
مرا نگاه خواهد داشت
مرا نگاه خواهد داشت!
فلسفه مي گويد:
بپذير!
و به آنچه پذيرفتي مشكوك شو!
و پس از نشيب و فراز اين راه حزن انگيز
آنچه را كه شايسته است جدا كن
و باور كن!
من نپذيرفته ام
نه مشكوك شده ام
نه جدا كرده ام!
و باور نكرده ام
هيچ چيز را!
به اصل بودن
به اصل پذيرفتن
معترضم!
چقدر فاصله است میان من و تو
چرا سردیم را می بینی
و حرارت چشمانم را نمی بینی...
چرا مرارت هایی را که در جفاهای تو کشیده ام
چرا آن جه که مرا وادار می کند تا چنین سرد سکوت کنم نمی بینی...
چرا نمی فهمی که عشق تو همه ی آن چیزی بود
که از قلب ناسپاس تو می خواستم
و چه بهای سنگینی بهای آن بود
و چه بهای سنگینی بهای آن بود
مگر ...
چه سود اگر و مگر و ای کاش...
که دوریم
و این فاصله میان من و تو دیواریست
به زخامت همه ی این مرارت ها و سکوت ها
حالا در نهایت شب از تو با دلم می گویم...
با او که نه فراموشت کرده
نه مرا آرام می گذارد...
هیچ کس نفهمید و نمی فهمد
که چه کردی با من و این دل تنگ
نه صدایم را شنیدی...نه اشک هایی را که هربار
برای آن که شرمنده اشان نشوی...از تو نهفتم...
به که بگویم که چه صادقانه ماندم و چه فاتحانه رفتی...
چه عاشقانه ماندم و چه غریبانه سوختم...
و تنها گناه من... عشق تو بود
دل تنگیم را می خواستی؟
بیا و ببین...
ببین چگونه در عموم جار می زنم
ببین چگونه غرور سرکشم را نهیب زده ام...
می گفتی بدون من نمی توانی!
هیچ گاه باورت نداشتم
می دانستم،
می دانستم که گرمی دستان تو را
از عشق بی نصیب است...
تنها شعبده باز خوبی بودی
رُلَت را خوب می دانستی
و من با تمام پیش بینی ها...
پا به پایت تا آخر آمدم
تا از نامردیم نگویی گرچه از مردانگی هم...
بگذریم
تا بوده همین بوده...
حالا هم تو خوش باش، راحت باش
اگر کاری نیست
می خواهم بروم یک دل سیر گریه کنم
تقصیر فاصله نیست
دیگر هیچ پروازی مرا به تو نمی رساند
وقتی که تو
در کار گم کردن خویش اسیری
آهای تاکسي!
دربست!
سکوتم باردار است...
زايشگاه!
خیلی قشنگ بود:11:نقل قول:
نقل قول:
سلام ...
سپاسگزارم کارین جان
___________________________
اگر تشنه ای برایت آب می آورم
از نیل
از می سی سی پی
از ولگا
از فرات
از راین
ولی
چشم انداز تنت را فقط
در سپیدرود می شویم
(2)
می خارد پوست شعر من
با اینکه دستم کوتاه است
هم از دنیا
هم از شعر
یک نفر بیاید
عصایی به من بدهد
تا هم به دنیا برسم
هم به پوست حساس شعرم
(3)
به فرهاد کوه دادند
به من
تپه ای هم نرسید
مبادا
کسی عاشقم شود !
(4)
رایطه نا مشروع آهن و درخت
و تولد تبر
اتفاقی بود که ریشه را آزرد .
آخر او
با دهانی خشک به جویبار می نگریست .
(5)
عجب سعادتی !
انگشت شنهای بزرگترین دریاچه جهان
در چشمانم رفته !
و من
کوچکترین دریای جهان را
گریه می کنم !
شاعر فقط کاشفی ست که مقادیری عاشق شده!
باور نمی کنی ؟!...
"م. جعفری"
مثنوی باز تو و درد دل خونی من
پاک شرمنده ام ای باعث مجنونی من
مثنوی جان تو و جان غزل حرف بزن
مئنوی قهر مکن ، چند بغل حرف یزن
شوق یک چلچله پرواز مرا خواهد کشت
مثنوی ناز مکن ، ناز مرا خواهد کشت
مثنوی جان ! به کجا می برد این خواب مرا
که جدا کرده از اندیشه مهتاب مرا
نرسیده به خدا جرم مرا جار زدند
دو درخت ان طرف باغ مرا دار زدند
دو درخت ان طرف سایه دلتنگی من
گریه می کرد کسی در حرم سنگی من
مثنوی گرچه که یک آینه درکم نکنی
از تو می خواهم یک روزنه ترکم نکنی
دل من تنگ تر از تنگ نگاه من و توست
عشق سزمایه تفسیر گناه من و توست
دلم از خویش فراری ست ، قفس بفرستید
دوستان پنجره باز است ، نفس بفرستید
کوچه در سیطره سایهء تبریزی هاست
روی قندیل دلم پچ پچِ پاییزی هاست
فرصت سبز تماشاست ، بخاری بکنید
ماه و مرداب مهیا شده ، کاری بکنید !
مردم گم شده در خویش تکانی بخورید
از سر سفره ایمان زده نانی بخورید
سرِ بی درد به دیوار بلا باید زد
خویش را در نفسِ درد صدا باید زد
دو سه روزی ست که ایمان مرا دزدیدند
سفره بازست ولی نان مرا دزدیدند
جرمم این بود که هی تکیه به باران دادم
بی سبب نیست که از چشم خودم افتادم
دو سه خورشید به دوش همه تان پنجره بود
در نگاه همه تان چند دهن حنجره بود
خودم از پنجره دیدم که مرا می بردند
خوره ها چنگ زنان ، روح مرا می خوردند
درد ، خوُراک دلم بود ؛ نمی دانستم
آسمان ، چاک دلم بود ؛ نمی دانستم
شانه شعر فرو ریخت ، سقوطی رخ داد
باز ابلیس سخن گفت ، هبوطی رخ داد
شاخه ای نور به دستم بده تا سیر شوم
پُر نمانده است که من نیز زمینگیر شوم
پُر نمانده است که از پنجره پرتاب شوم
پُر نمانده است شبی ساقی مهتاب شوم
آی مردم ! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست
من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود
بنویسید که باران به خیابان برخورد
بنویسید که مردی به زمستان برخورد
خانه در خاک و خدا داشت ، تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود
بنویسید که با ماه ،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید
بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت
لالهء وا شده را خوب تماشا می کرد
با گل گاوزبان روزهء دل وا می کرد
دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه ، ولی روی زمین می جوشید
بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد
پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت
پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد
به ملاقات سپیدار و کبوتر می رفت
گاه با بال و پر چلچله ها ور می رفت
وقتی از چارجهت پنجه پاییز افتاد
او به فرمول فروپاشی گل پاسخ داد
بنویسید به قانونِ عطش ، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد
سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود
تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت
سیب می خورد ولی نیمه شب قی می کرد
گل نشین بود ولی خوب ترقی می کرد
کوه غم بود ولی چند بلا صبر نداشت
طاقت دیدن خورشید پس ابر(عج) نداشت
او به هر زاغچه امکان تکلم می داد
کرکس و چلچله را یکسره گندم می داد
پیرخو بود وَ هم صحبت کودک می شد
مثل دیوار ولی گاه مشبک می شد
اعتقادی به تبر خوردن پاییز نداشت
آسمان بود ولی بارش یکریز نداشت
بی گدار آب نمی زد به دل برزخ عشق
لحظه ای سرد نشد در نوسان یخ عشق
برزخ از پنجره چشم دلش گل می کرد
هر چه می دید نمی گفت ، تحمل می کرد
بنویسید که در آتشی از باران زیست
بنویسید که با فلسفه قرآن زیست
ماه در حوصلهء حوض دلش گم می شد
تکه تکه دل او قسمت مردم می شد
صبح تا در افق دهکده تاول می زد
چشم بارانی او طعنه به جنگل می زد
مثل ماهی همهء خاطره اش آبی بود
روشن از آینه اش ، برکهء مهتابی بود
شعر از همهمه سینه او داشت خبر
به درختان لب جاده نمی گفت : تبر !
گرچه یک عمر درون قفس مردم بود
بنویسید که او همنفس مردم بود
هر چه می دید نمی گفت ، تحمل می کرد
آی مردم ! به خدا درد تناول می کرد
رود از ناحیهء سینه او می جوشید
نور می خورد وَ از باغچه گل می نوشید
خانه در خاطرهء خلوت پوپکها داشت
حس معصوم همآغوشی پیچکها داشت
آخرین مرد مه الود زمستانی بود
شاعر خوشه ای از واحهء قرآنی بود ...
پشت هر پنجره ای جرم مرا جار زدند
دو کلام ان طرف شعر مرا دار زدند
دو کلام آن طرف فلسفه فانی شب
دختر روز فروریخت به پیشانی شب
من که رفتم گل ریواس اذان خواخد گفت
گندم سوخته از قحطی نان خواهد گفت
زیر زردابه پاییز مرا غسل دهید
در شبِ گریهء کاریز مرا غسل دهید
در رگ خسته باور نفسی چرات نیست
شَمَد شعر مرا بس ؛ به کفن حاجت نیست !
پس دعا کن که به آتشکده نان نرسیم
به شبِ منجمدآبادِ زمستان نرسیم
شب دراز است تو را فرصت بیداری نیست
باورت نیست ولی پنجره هم کاری نیست
من به جمهوری آلاله ارادت دارم
به درختان لب جاده محبت دارم
از زمانی که به حوای دلم سیب رسید
اولین لابحه عشق به تصویب رسید
روی هم رفته من از سمت خدا افتادم
و به این زندگی خط خطی ام معتادم !
چه کسی گفت از آیینه به آهن نرسیم
از دهان گس دیوار به روزن نرسیم
پنجره طفل ترک خوردهء دیواری ماست
زندگی تلخترین مرثیهء جاری ماست
زیستن با تپش سبز خدا تکلیف است
سرسپردن به دل پنجره ها تکلیف است
خواب خورشیدی یک خاطره در جانم بود
کوچه آبستن پاهای پریشانم بود ...
دلم از هول فروریخت ، دو پایم دل شد !
سینه خالی ز نفس بود ، هوا نازل شد !
دیدم از چار جهت ، نور و صدا می بارد
بر دل سوخته ام خواب خدا می بارد
دامنِ حنجره یک مشت غزل پاشیدم
بی امان بر سرِ خاکستر خود رقصیدم
حوریان بر سر سجاده شرابم دادند
و در آغوشِ پریشانی من افتادند
من به گیسوی زلالیتشان چنگ ردم
و به آیینه شیطانی خود سنگ زدم
دو صدا مانده به امکان سکوت ابدی
سجده می برد سری در ملکوت ابدی
پنج نوبت به درخت دل خود برخوردم
هفت جان دادم و پنجاه زمستان مُردم
هفت کوچه که یکی راه به خمیازه نداشت
چارده پنجره وا بود که اندازه نداشت
دو قدم آن طرف پیرهنِ توریِ شعر
گریه می کرد عروسی، بغلِ حوریِ شعر
حوری شعر به من پنجره تعارف می کرد
به سر و صورت گندم صفتان تف می کرد
من دویدم وَ به همسایه خود برخوردم
آمدم خنده کنم ، دم نزدم تا مُردم!
گرچه دیوار به محدوده گرفتارم کرد
چارده پنجره وا بود که بیدارم کرد
نور در ساقه سرشار درختان جاریست
پنجره بر تن دیوار کماکان جاریست
عطش لاله فروریخته در بادهء آب
ابر سر را بفرستید به سجادهء آب
شب در آرامشِ مواجِ صدا می پوسد
صورتم را ز پس پنجره ها می بوسد
دو غزل مانده به ایمان همه جا آبی بود
شب صدا داشت ولی حنجره مهتابی بود
خواب آیینه گران است ، چه باید بکنیم ؟!
مشکل آینه نان است ، چه باید بکنیم ؟!
مثل دریا به تنِ تابلویی قاب شدیم
توی گهوارهء تن ، تاب خوران خواب شدیم
خیمه در چشمِ خدا ، باغچه در خُم کردیم
چارده شیوه در آیینه تکلم کردیم
آی مردم! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسایهء دیوار به دیوار شماست
چارده پنجره باز است، بگو ای والله !
تشنگان! طالبِ فیضید اگر، بسم الله !
«سید م. ع. رضازاده»
فنجان ته کشیده مرا سر کشید، بعد
تقدیر تا دهانه فنجان رسید، بعد
تصویر عاشقانه یک مرد خسته را
روی زمختی کف دستم کشید، بعد
از مرگ خواست تا که کمی دورتر شود
گیرم که داد زندگی ام را امید، بعد ؟!
بعدش تویی و حادثه هایی که می رسند
یک اتفاق کهنه و رخت سفید، بعد
فریاد کودکی که تو را دور می کند
از شعرهای زخمی. سرخ و سپید، بعد ...
مادر بزرگ! آخر قصه چه می شود ؟!
هر بار مانده است و شما گفته اید: بعد !...
این شعرِ هیچ وجه که از محو سرزده
را می نویسم از چه کسی که نیامده -
- یا رفته ، بی که باز کند لب به گفت وگو
یا مرده ، بی که گور شود طبق قاعده
این شخص سوم از همه ما غلیظ تر
عاشق شده ، مریض شده ، بعد گم شده
گاهی سکوت کرده ، خزیده در آینه
گاهی کشیده در همه شهر عربده
از گوشی و الو چه کسی آنسوی خط است
تا دیدن و ندیدن و قطع مراوده
این رفته یا نیامده ی مورد نظر
کم کم گذاشت زندگی اش را مزایده
تا این که سردرآورد از شعرهای من ...
من شنبه آمدم که ببینم تو را نشد
یکشنبه آمدم همه صف بود و جا نشد
رفتم دوشنبه نذر کنم آستانه را
آن روز هم قضا شد و نذرم ادا نشد
گفتم سه شنبه فکر تو از سر به در کنم
زالوصفت خیال تو از من جدا نشد
اما چهارشنبه دگر هیچ کس نبود
تا از دلم بگویم و اینکه چرا نشد
چون پنجشنبه شد به مزارم سری بزن
بر سنگ من بخوان که چرا عقده وانشد
جمعه تو هم کنار منی! شک در این نکن!
دردی که جز به خاک مزارم دوا نشد!
سالها گذشته است و من هنوز
خودم را محاكمه مي كنم
مقابل نگاه تو
دستهاي بي قرار تو
سكوت تو صداي تو
و وسعت دل شكسته ات
كه پشت ديوارهاي فاصله
ترك برمي دارد هر روز
و من هنوز خودم را محاكمه مي كنم
تبعيد مي شوم به جزيره تنهايي
به دوردست تر از دست هاي تو
تا زجرم بدهد نبودنت
تنبيه شوم!
تو هم اينجا حيرت زده تماشايم كني
در آرزوي آنچه هردو از دست داده ايم
در آرزوي آنچه هر دو مي خواهيم:
گذشته اي كه ديگر براي هميشه
گذشته است!
امشب
که مهتاب در پشت ابر،
سخت پنهان است،
اندوه و بغض و ناامیدی
و هراس و ترس از جدائی
دیری ست چون چنگال مرغان وحشی
بر گلویم نشسته
با صدایی تلخ فرو ریخت
آه! تو دیگر نیستی!
باورم کنم که نیستی و رفتی!
و من ناگاه گريستم و گريستم
و چه سخت گريستم و چه تلخ
نه آرام و خاموش
با بلند ترين صدا گريستم
و چهره ام تیره شد
با اشکِ باور تنهائی
و رنج زردِ جدایی
نامهربان!
چه مي شد اگر لب خاموشت مي گشودي؟
نه در چرک پاره های بی صاحب
نه بر ماسه زار نرم ساحل
سخن از عشقت بگویی
و مظلوم وار بنالی،
يک بار فقط
فقط يک بار
چشم در چشم
مي گفتي به من
"دوستت دارم"
همه عمر منتطر همين تک بیت نشستم
همه شب
به اين نیاز خواب رفتم
همه روز
با اين عطش به شب کشاندم
اگر گرمی اشکم ميگذاشت
يا ناله مجالم مي داد مي گفتم
مي گفتم ...
در اين يک سال و اند چه کشيدم
تا تو بماني برايم .
بگو آخر
این همه غرور خام چگونه در تو انباشته شد؟
ديگر نمي توانم....
نه ديگر نمي توانم !
آن زمان که نگاه تو در من خیره می شدو نگاهت از مردمک چشمم می گذشت
و به تمامی وجودم جاری می شد
تو را در همه جای بدنم حس می کردم
همه جا، نه تنها در دلم
نه تنها در انتهای تنهاییم
که در همه ی گوشه ها تو را حس می کردم
و انگار که خوشبختی برایم معنی تازه می شد
به این خیال که تو گمشده ات را یافتی
در وجود من!
اگر خاموشی اما نگاهت گویاست
چه نیازی "به دوستت دارم"
همان نگاه خاموش
عاشقانه ترین عبارت هاست.
و نگاهت به لبانم
همین حکایت بود
گویی که کلامم برایت آیه های رحمت است
و مایه آرامش قلبت
و من چقدر دوست داشتم بگویم "دوستت دارم"
اما عمق همین نگاه
مفسر این کلام عاشقانه بود
از انبوه واژه های تو در تو
و دیگر
چه نیازی "به دوستت دارم"
نگاهت و کلامم پر بود از عطر و بوی نیاز.
چقدر ساده بودم
چه حس ابلهی داشتم
تو در عالمی دیگر بودی و به من خیره بودی
تو به سخنی دیگر گوش سپرده بودی
او فقط در کنارت نبود
و تو ناچار،
و تو ناچار و از سر نیاز،
و گریز از نگاه به چهار سوی دیوار
به من خیره بودی
و من چه ساده بودم...
صفر ها با هم برابرند
همه ی صفرها برابرند و برادرند
يک ها چطور ؟
گاه برابر گاه که دشمن
يا که انگار هيچ نيست جز همان يک ولا غير
ولي کدام 2 برابر شد با جفت خويش؟
و من باز از 2 به صفر شدم
از جفت به هيچ
تنهاي تنها
صفر مطق سرد تر ازهمه يخهاي زمين
از هبوط به سقوط چون به يک پلک
و چقدر سخت و جانفرساست آن هبوط
و چه تلخ و آسان اين سقوط
و تو مرا از زوج به صفر بردي
براي آن 2 که ميخواستي
به کدام روايت اين 2 مقدس بود
کجائي؟؟ سرخوش و خرم؟!
گل سرخ و فرش قرمز نيست اين همه سرخ
زير پاي زوج
اين خون صفر است که زير پاي 2 جاريست
به کدام روايت اين جفت مبارک و پاک شد
با کدام آب پاک غسل تعميد بايد شد
و صفر ديگر حتي يک نخواهد شد
خون گرم او زير پاي اين دو جاريست
و صفر همچو يک قامتش افراشته نخواهد نشد
و چون چرخي مي رود پايين
آنجا که هيچ نيست
و ديگر هرگز نه تو او را خواهي ديد
نه هيچ فرد وهيچ جفت و زوجي
آنجا تاريک است و تاريک
سرد است و سرد
صفر مطلق
نازکي؟
آمدم تا به مهر نازت بکنم
خامشي؟
خندم و به سخن شادت بکنم
بيوفا!
رفتي و بَرِ ياري حال که آرام شدي؟
رفقا!
خواهد از من که دعايش بکنم؟!!
و اين خدا بود
که عشق را آفريد
تا هر نيمه،
تمام شد
و شيطان بخشم شد
و از غرور خود بر آن دميد
تا آتش هرعشق در نيمه،
خاموش شد.
آن افسونکار به تو می آموزد
که عدالت از عشق والاتر است
دریغا که اگر عشق به کار می بود
هرگز ستمی در حضور نمی آمد
تا به عدالتی نابکارانه
از آن دست نیازی پدید افتد
حتا از آدمک برفی
شال و کلاهی بر جا می ماند
و هویج کبودی بر چمن زرد
اما به یادگار از تو
نمانده در این خانه هیچ
جز سرمای قلب یخزده ات.
سلام دوست گرامی...نقل قول:
عجب قلم را خوش می رقصانید...
برقرار باشید
__________________________________________
روزها نام تو از بَر مي کنم
بي تو هر شب ديده را تر مي کنم
تا که هر فصلت نصيب من شود
روزگار غصه را سر مي کنم
شام هاي تيره را با چشم تو
روشن هم چون ماه و اختر مي کنم
با من از رفتن مگو اي مهربان
رفتنت را روز محشر مي کنم
اي بهانه هاي من در بي کسي
با تو تنهايي رو پر پر مي کنم
مي خواستم حرف بزنم:
« دلم گرﻓ.........»
بوق اشغال مي زدي!
يادش به خير پنجره ام
اين آخري ها بوي سيمان مي داد
من كور شدم يا او؟
به اتفاق تازه اي فكر مي كنم
به پرده هايي كه چهار سال بعد مُد مي شوند!
حس خيسي توي چشمم مي چرخد
پشت " يكي بود ، يكي نبود
غير از خدا هيچ كس نبود"
جا مانده ام
حالا كه كلاغهاش خلاصه شده
در يك حلقه ي زرد!
بايد فاتحه اي بخوانم:
«اَلحَمدُ ﷲ ربﱢ دلتنگي
......................................»
به حرمت چشمان سياه پوش من
يك دقيقه برف، ببار!
کار زیبایی بودنقل قول:
من از اون قسمتش که میگه - « دلم گرﻓ.........» - لذت بردم جالب بود شاعر دلش گرفته و نتونسته ادامه بده (یه شعری هست که میگه - وقتی به چشمان تو چشم می دوزم می م..... - می خواسته بگه - می میرم - ولی مرده و نتونسته ادامه بده)
این کار منو عجیب به یاد اشعار خدا بیامرز حسین پناهی انداخت
سروده ی خودتونه ؟
تلخ بود و زیبا...نقل قول:
حتا از آدمک برفی
شال و کلاهی بر جا می ماند
و هویج کبودی بر چمن زرد
اما به یادگار از تو
نمانده در این خانه هیچ
جز سرمای قلب یخزده ات.
و بازی قشنگی با رنگها و تضادها داشت
نجوا (1383 ... تهران )
.............
آنکه بي صدا بشکسته عهد ........... گوشه اي آرام بنشسته چند
نازک آراي تن خورشيد را ........... تاج قيصر بيرق جمشيد را
پيچک بشکسته بر ديوار دوست ......... اين پريشان چهره از احوال اوست
زنده اما بي امان در کار مرگ ......... مرده اما مي زند بر خاک چنگ
بي صدا و بي نفس از يک بهار ......... شب زده در فسون هر غبار
ميزند بر گردنش هر روز دار ......... مي کند جان اينچنين در مرگ زار
مانده از رونق و از شور و قرار ........ به نجواي درون گفت اينک اين هوار
......................
......................
......................
......................
شرح حالش از ترانه رسته است........ بي نشان و آرزو در خفا بنشسته است
پريشان گفته ام نا باور از او ........ مانده ام اما سخت تنها تر از او
از ياد برده بوديم، اما
آن نقطه
سرانجام روزي ميآمد
همان نقطه كه ميخواستيم پايانمان نباشد
همانكه پيوسته از مفهوم قاطعش ميگريختيم
اما سرانجام روزي ميآمد و ما را از آمدنش گريزي نبود
اشتباه از ما بود كه وحدتش را بهزور ستانديم و با كثرتش خود را به رؤيا سپرديم
نقطههاي پياپي يعني كه اميدي هست
گريزگاهي
معبري
مفري
ناگفتههايي...
و همين اميد بود كه گمراهمان كرد
كه سپردمان بهدست وهم ابر و رؤياي باران و سبكي برف
كه اگر تنها بود
سالهايمان اينچنين مبهم و اميدوار و منتظر نميگذشت
نقطهها سپردنمان به دست نگاهها
اما تعابيرمان متفاوت بود انگار
و نقطهها رهايمان كردند در راهي كه بيسرانجام بود
در جادهاي مهآلود، با رگههاي نور، با سبز ملايم چشمنواز
با نسيمي كه بوي تو را داشت و موسيقي دلهاي بيتابمان را
و گمراهمان كرد تا بيسرانجامي
كاش نقطه را باور كردهبوديم... .»
سحرم طي شد و روز دگر آمد
خبر از من بي خبر جايز نيست؟!
مه من
ماه برآمد
شب تنهايي من باز سحر شد
مرا خواهد برد
قطره قطره ي اشكم
دريا خواهد شد
مردی به گل فروشی می رود
و گل می خرد
دختر گل فروش گل را می پیچد
مرد دست در جیب می کند
تا پول در آورد
و به گل فروش دهد
اما در همان وقت
ناگهان
دست بر قلبش می گذارد
و به زمین می افتد
همین که می افتد
سکه ای به زمین می غلتد
و بعد گل به زمین می افتد
همزمان با مرد
همرمان با پول
دختر گل فروش بر جا می ماند
با سکه ای که بر زمین می غلتد
با گلی که تباه می شود
با مردی که جان می دهد
قطعاً این ماجرا خیلی غم انگیز است
و دختر گل فروش
باید کاری کند
ولی نمی داند چه کند
نمی داند
از کجا شروع کند
کاری های زیادی می شود کرد
با مردی که جان می دهد
با گلی که تباه می شود
با سکه ای که بر زمین می غلتد
و بازنمی ایستد از غلتیدن.
100 درصد آدما روح معنوی زنده ای دارند....
یه شعر دوت شاعرم گفته که مطلعش اینه اگر اجازه داد میخوام بگذارم تا از شاعرای معاصر هم اسمی برده بشه.
تخلص شعریش = دربه در
ای ساده ترین مشکل پیچیده من....نمناکترین ابر گل دیده من
نقل قول:
سلام...
فوق العاده بود
_______________________________
گوش دادم
در خیابان وحشت زده ی تاریک
یک نفر گویی قلبش را
مثل حجمی فاسد
زیر پا له کرد
در خیابان وحشت زده ی تاریک
یک ستاره ترکید
گوش دادم...
به گزارش هواشناسي تو مي آيي
سونامي
ترنادو
نمي دانم اسمت را چي بگذارند
هيچ کاسه و کوزه اي را هم بهم نمي ريزي
گرد و خاک مي کني تا
دل من را ببري
تو فکر کردي مگر چند کيلو است
اين صاحب مرده خراب شده
به گزارش هوا شناسي هوا ناجوانمردانه زيباست
و من منتظر تو ام
دکمه هاي پالتو ام را باز گذاشته ام
چشمهايم را بسته ام
و لبهايم نيمه باز
دستهايم کمي تا قسمتي مي لرزد
و اين بغض هاي پراکنده دارند جمع مي شوند تا هجوم بياورند به هنجره
قسمت توست انگار
وگرنه هوا شناسي از اين گزارش ها زياد داده
مادر باد نزاييده بود طوفاني که .....
و من چه کل کل مي کردم برايش
نيست در شهر نگاري که دل ما ببرد
حالا تو داري مي رسي
رسيده اي
و سينه ام حالا چه سبک است
شانه طوفان چقدر گرم است چقدر محکم
خانم ها، آقايان!
اينجا تهران است
مركز شايعه هاي مسموم شبانه روزي
پايتخت عفونت هاي مزمن شهروندي
بخش سرايت مراقبت هاي كشنده كه اضطراب، سرگيجه و استفراغ را هويت ما كرده اند
اينجا تهران است
در تهران هردقيقه يك نفر
پشت خطوط اشغال بيمارستان ها جان ميسپارد
در تهران هردقيقه يك نفر با واقعيت تصادف مي كند
در تهران جنين سقط شدهء دختران فراري
در توالت هاي عمومي پيدا مي شود
اينجا تهران است
در تهران زنان خانه دار
نفرت هايشان را درپاشويهء آشپزخانه ها بالا ميآورند
در تهران مردان مجرّد
بيماري هايشان را درشال گردن دراز خيابان ميپيچند
آنها مدام چترهاي عطسه شان را باز و بسته ميكنند
و در باجه هاي مخابراتي انتظار ميكشند
اينجا تهران است
در تهران بكارت مانند هر كالاي ديگري خريد و فروش مي شود
در تهران آمبولانس هاي پير با پرستارهاي جوان ميخوابند
و مغز تلفن ها زنگ ميخورد
زنگ ميخورد زنگ مي خورد
اينجا تهران است
در تهران شما ميتوانيد
با مصرف چند گرم قرص خواب آور،
براي هميشه از شرّ يك آينده پردردسر خلاص شويد
يا با يك تماس كوتاه رايگان،
خود و خانواده تان را بيمهء ابوالفضل كنيد
اينجا تهران است
خانم ها، آقايان!
به شهر تهران خوش آمديد
از اینکه رد پای شعر هایتان را می بینم خوشحال می شوم... شعر زیبایی بود..تبریک می گم...نقل قول:
ممنون از نظرتون.....نه گرامی از من نیست...دفتری دارم که گاه اشعار را به دلخواه خود انتخاب می کند..گاه از دلم..گاه از قلمنقل قول:
کار زیبایی بود
برقرار باشید
لطیف و عاشقانهنقل قول:
عجب... حقیقتی عریاننقل قول:
دوست گرامی... زندگی در همین تضادها خلاصه است...
____________________________________________
در حيرت از اين مباش كه چرا،
سحرها، ميل به برخاستنت نيست
و ميل به راه رفتن ، دويدن ، جهيدن ، و خنديدن ...
در حيرت از اين همه دل مردگی، بي حوصلگی، دل تنگی، خستگی و فرسودگی نباش ...
در حيرت از اين نباش
كه نمی توانی زير لب زمزمه كنی، آواز بخوانی
و به آوازهای ديگران گوش بسپاری،
برانگيخته شوی
به شوق و شور بيايی
گريه كنی
فريادهای شادمانه بركشی
مِهرمندانه و راضی، به ديگران
- به دختران و پسران جوان
به لبخند های شيرين
و اشک ريختن ِ پُرمعنايشان -
نگاه كنی
و در حيرت از اين كه
عظمت كوه ها را ادراك نمی كنی
شوكت رودخانه ها را
لطافت مهتاب را
رويا آفرينی ابرها را
دشت ها
كوير ها
گل ها
پرنده ها
و نگاه های پنهانی را ...
و زيبای خيال انگيز باران،
برف،
نسيم،
جاده،
و جنگل را ...
عزيز من !
عشق را قبله نكردی تا پرواز را ياد بگيری
شادمانه گريستن را
به تمامی ديدن، شنيدن، بوسيدن،
لمس كردن را ...
رابطه ای زنده و پويا با اشياء برقرار كردن را
به نيروی لايزال تبديل شدن را
نه فقط به فردا
به هزاران سال بعد انديشيدن را
نه فقط به مردم يك محله، يك شهر، يك سرزمين
بل به انسان انديشيدن را ...
عزيز من !
آخر عاشق نشدی
تا برای بودن، رفتن، ساختن، خواندن،
جنگيدن، خنديدن، رقصيدن
و خوب و پر شكوه مُردن دليلی داشته باشی ...
آخر عاشق نشدی عزيز من !
چه كنم؟
چه كنم كه نخواستی،
يا نتوانستی
به سوی چيزی كه اعتباری، شكوهی،ظرافتی، لطفی، ملاحتی، عطری،
و زيبايی يگانه ايی دارد،
پلی از ابريشم هزار رنگ عشق بسازی
و بند بازانه آن پل ابريشمی را بپيمايی ...
چه كنم ؟
از عشق سخن بايد گفت،
هميشه از عشق سخن بايد گفت.
نگاه کن که ببینی شبیه هیچ شدم من
دو مو، دو تای مجعّد، دو زلف پیچ شدم من
ترانه پشت نگاهت، غزلسرای لبم شد
و سرمه ریزی چشم تو آفتاب شبم شد
مرا به عشوه بخوان و بکش مرا به کرشمه
به عکس سیب صدایم در آب قرمز چشمه
به قطره های اناری که دانه دانه چکیده
به شاخه ای که از آن سبزی جوانه چکیده
برقص دورِطلوع ِ سپیدگاه ستاره !
به چرخ های فراوان، به دورهای دوباره...
به هلهله، به هلاهل، به گریه های مردّف
به شوکران عروسی، به حجله های پر از دف
بگو چگونه بنوشم تو را که ساغر عشقی ؟
تو حرف اوّل حسّی ، تو حرف آخر عشقی
شما همیشه به بنده لطف داشتیننقل قول:
از اینکه رد پای شعر هایتان را می بینم خوشحال می شوم... شعر زیبایی بود..تبریک می گم...
بسیار ممنون
.................................................. ..............................
و اما عشق... (1385 ...تهران)
دختر رويايي من
............. با کم همسفري
جور زمان همره ما
.............شرم منو آه مني
مونده نشون منو تو
........... رو تک درخت با وفا
سرمه ي ناز چشم تو
...........شسته غبار از دل ما
سنگ بي سنگيني ما
.......... مرده تموم زحمتاش
پير اگه پير کور اگه کور
.......... رفته صداي قدماش
رسم منو تو بعد از اين
.......... موندنو پر گشودنه
تا بدونن اين آدما
......... عشق مارو زيبا ميکنه
مي نويسم (شايد)
تو بخوانش (حتما)
آخرش سودش چيست؟
تو بگو: فرقش چيست؟
اين همه بيماري!
اين همه بيزاري!
شب به صبح بيداري!
كار من اين روزها
شده ماتم كاري !
(حتما) اين سهم من است،
زندگي وهم من است،
(شايد) اين خزان عمرم باشد،
عشق تو زجر گناهم باشد
(حتما) اين آخر آغاز من است،
يك سقوطي پي پرواز من است!
(شايد) اين زمزمه تنهايي است،
بي خبر گذشتن از هرجايي است!
هزار سال ...
هزار سال نوریست...
دریچه ی نگاهم به رویت بسته است
تقویم دیوار دو روز ورق می خورد ...٫چرا؟!
چه سخت بر من گذشته ای...