-
حکيمباشى قيافهشناس
يه حکيمى بود، يه روزى ايرو بردند سر مريض. حکيم نگاه کرد دور و ور اتاق ديد پوست سيب زياد ريخته دور مريض، رو کرد به صاحاب مريض، گفت: چرا شما به مريض سيب داديد و چرا داديد؟ سيب از براى مريض من بده. گفتند: حکيمباشى نداديم اينقدر، يه ذره به او داديم، اينقدر که دل او مىخواد. حکيمباشى تغيّر کرد، گفت: همونم بده و آمد بيرون.
پسر او از او پرسيد: پدرجان مگه شما علم غيبم داريد؟ گفت: نه پسرجان علم غيب ندارم انسون بايد از قيافش چيزى بفهمه من ديدم تو اتاق پوست سيب زيادى هست لابد اين سيبو جلوى مريض پوست مىکنند، مريض دلش مىخواد، التماس مىکنه يه خورده، به او مىدن و من خواستم، به اصطلاح به تغيرى بکنم.
حکيمباشى در گذشت. پسر او رو بهجاش نشوندند، اون شد حکيمباشي؛ يه روزى او رو بردند سر مريض، حکيمباشى اينور اونور نگاه کرد، ديد يه پالون الاغ گوشه اطاقه، بنا کرد تغير کرد به صاحاب مريض که اين مريض امروز حال او سنگينه براى اينکه گوشت خر به او دادين. همه قسم خوردند: حکيمباشى والله به خدا ما گوشت خر نداشتيم. آخه جائى که گوسفند هست، بره هست! ناچار باشيم اگر گرونه؛ گوشت گاو هست، گنجشک هست، کفتر هست، چرا گوشت خريديم؟ حکيمباشى تغيّر کرد، از جا پا شد آمد بيرون.
برادر او از او پرسيد: برادر از کجا تو گفتي: گوشت خر دادند به اين؟ گفت: برادر، يه روز من با پدرم اومده بودم بالاى سر مريض، پدر تغيّر کرد که چرا سيب به مريض من دادين؟ اونها هى قسم خوردند: ما نداديم، يه ذره داديم براى اينکه دل او نخواد. گفت، تو امروز چه ديدي؟ گفت: من پالون الاغو گوشه اتاق ديدم از اوجا تغير کردم که چرا به مريض من گوشت خر دادي؟ برادر کوچکتر گفت: الحق خوب جاى پدرت رو گرفتي. اون سيب بوده، خوراکى بوده، گفته: خوب اينجا پوست کندن لابد به مريضم يه ذره دادن. پوست سيب، برادر با پالون خر منافاتى داره که تو پالون خر و گوشهٔ اطاق ديدي، مىگى گوشت خر دادن به مريض؟
با اين حماقت مردم به اين دکتر شورش مىکردند، گفتند: ”خوب حکيمه.“ و اون برادر کوچک رفت و در کسب و کاسبي، برادر بزرگتر به او گفت: برادر، چرا تو درس حکمت نمىخواني؟ گفت: برادر جون تو يکى بسه که اينقدر قيافهشناسى که پالون خر و گوشه اطاق مىبينى اوقت مىگي: به مريض من گوشت خر دادن. صد نفر بيچاره رو مىکى تا به نفر الله توکلى خوب بشه. من نه اون آدم کشتنو مىخوام نه اون افاده دکتررو.
-
حلال و حرام
در روز و روزگارى که ايمان و اعتقاد مردم به سختى سنگ و به صلابت کوه بود مرد فقيرى از زور بيکارى زن و بچه را گذاشت و به ولايت غربت رفت فرجى در کارش پيدا بشود و با يافتن شغلى آبرومند سر و سامانى به زندگى خود و خانوادهاش بدهد. روى اين اصل پا در رکاب بيابان گذاشت و رفت و رفت تا به شهر کوچکى رسيد و بعد از چند روز سرگردانى آخرالامر مردى گريبانش گرفت و به سر کارى برد که از فرط سختى صخره را آب مىکرد و فولاد را خم.
مرد مدتى به اين کار دشوار مشغول بود تا روزى که صاحب کار پيدايش شد و امر به توقف کار داد و گفت: چند وقت است که براى من کار مىکني؟ مرد گفت: يک ماه و اندي. صاحب کار گفت: مزدت چقدر مىشود؟ مرد گفت: از قرار روزى يک قران، جمعاً مىشود سى و اندى قران. صاحب کار که مردى طماع و خسيسى بود در جواب گفت: من چهل قران پول حرام دارم و پنج قران پول حلال. تو به کداميک راضى مىشوي؟
مرد سادهدل که بسيار مقيد به حلال و حرام درآمد و کسب و کار خود بود بىآنکه حتى از ذهنش هم خطور کند حلال يا حرام بودن پول صاحبکار ربطى به شخص او ندارد بىتأمل جواب داد: معلوم است قربان که من پول حلال را ترجيح مىدهم. کارفرماى شياد وقتى ديد که کلکش گرفته و تيرش به هدف نشسته نيشش را تا بناگوش باز کرد و دست در جيب قباى اطلس برد و پنج قرآن به مرد بدبخت داد و او را راهى کرد. مرد بينوا با ناراحتى به ميان شهر آمد و گشت و گشت تا بازرگانى محترم از اهالى شهر خودش پيدا کرد. جلو رفت و بعد از سلام و چاق سلامتى دست در جيب کرد و پنج قران به بازرگان داد تا براى زن و بچهاش ببرد.
بازرگان گفت: دوست من اين پول کمى است. بهتر است بهجاى اين مبلغ کالائي، هديهاى فراهم کنى تا براى خانوادهات ببرم. مرد قبول کرد و به بازار رفت و به جستجو پرداخت که با پنج قرآن چه مىتواند براى زن و بچهاش خريدى بکند؟ هر چه بيشتر جُست کمتر يافت و خسته و کوفته به کنجى نشست. در اين اثنا پيرزنى را ديد که سبدى در دست گرفته و به او نزديک مىشود. مرد پرسيد: آن تو چه دارى مادربزرگ؟
پيرزن گفت: دو تا گربه گل باقلي. يکى از يکى قشنگتر و زيباتر.
مرد به داخل سبد نگاه کرد و شيفهى گربهها شد. پرسيد: مىفروشي؟ پيرزن گفت: بله، پنج قرآن به من بده و آنها را ببر. انشاءالله که قدمشان براى تو خير خواهد بود.
مرد پنج قرآن را داد و سبد را گرفت و نزد بازرگان آمد. بازرگان که مردى نيکنفس و بلندطبع بود هيچ نگفت و مرد را سرزنش ننمود و قبول کرد که آن گربهها را به خانواده او برساند.
روز بعد بازرگان همراه با قافلهاى بزرگ به راه افتاد و رفتند و رفتند تا در هفت منزلى شهر قبلى به ديارى آباد رسيدند که ملکى عادل بر آن حکومت مىکرد. به رسم آن روزگار وقتى قافله به پاى باروهاى شهر رسيد بازرگان ما، هديهاى براى حاکم آن ديار برد و عرض ادب نمود. حاکم نيز سرشناسان قافله را براى صرف ناهار به دارالخلافه دعوت کرد. مهمانان وقتى به سراى حاکم رسيدند مأموران بسيارى را در حالىکه هر يک چماقى در يک دست و زنگولهاى در دست ديگر داشتند، ديدند و بلافاصله از خوانسالار پرسيدند: اين همه نگهبان چماق و زنگوله در دست براى چه کارند و وظيفهشان چيست؟
خوانسالار جواب داد: اى مهمانان گرامي. ما در اين ديار از تمام نعمتهاى خداوندى از شير مرغ تا شاخ مار به حد وفور بهره داريم. تنها ناراحتى و مايهى عذاب ما جانوارن کوچکى هستند که مثل تخم يا جوج و ماجوج در همه جا پراکندهاند و رحم به هيچکس و هيچچيز نمىکنند هر سال مقدار زيادى از خوراک و پوشاک خود را بهدليل هجوم اين شياطين از دست مىدهيم و متأسفانه هيچ حکيم و دانائى نيز راه چاره و روش مقابله با آنها را نمىداند. اين چماق بهدستان که مىبينيد در هر نوبت، بايد پاسبانى بدهند تا با صداى زنگ و ضرب چماق مانع هجوم آن جانوران به سفره و خوراکىها بشوند.
بازرگان و همراهانشان با تعجب و حيرت بسيار تقاضا کردند که اجازه فرمائيد تا آن جانوران را با چشم خود ببينند. به محض اينکه صداى زنگ و چماق خوابيد آن جانوران موذى که چيزى جز موش نبودند از هر کنج و سوراخى ظاهر شدند. بازرگان و همراهان خندهاى بلند کردند و به حاکم گفتند که چارهاى کار آسان است. بعد بازرگان فرمود تا يکى از خدمه سبد گربههاى گلى باقلى را حاضر کند. تا سبد را آورند بازرگان در آن را باز کرد و گربهها که مدتها بود اسير و بىحوصله در آن جاى تنگ مانده بودند در يک چشم بر هم زدن بيرون جستند و دندان و چنگال تيز و الماسگون خود را در تن موشهاى بىحيا فرو کردند و هنوز لحظاتى نگذشته بود که آن جانوران موذى يا به خاک و خون در غلتيدند يا هر يک به سوراخى خزيده از انظار مخفى شدند. حاکم و ديگر درباريان انگشت حيرت به دهان مانده و شکر خدا بهجا آوردند و به بازرگان گفتند: اى نيک مرد. اين بچه شيرها را به ما واگذار در عوض هر چه بخواهى تقديمت مىکنيم.
بازرگان جواب داد: حاکم به سلامت باد. اين جانوران بچه شير نيستند و نامشان گربه است و امانت مردک بينوائى هستند که بايد براى خانوادهى درماندهاش ببريم.
حاکم گفت: سه کيسهى زرت مىدهم.
بازرگان گفت: عرض کردم قربان. امانت مردم است و خيانت در امانت شايسته نيست.
خلاصه اينکه، اصرار از حاکم و انکار از بازرگان، در نهايت امر، بازرگان در قبال ده کيسه زر سرخ رايج در تمام مملکت آن عصر، گربهها را به حاکم داد و همراه با همسفران به جانب مقصد روان شد. چون بازرگان به شهر خود رسيد به خانه مرد بينوا رفت و آن کيسهها را بىکم و کاست به زنش داد تا خرج معاش کند. زن که در هفت آسمان ستارهاى سراغ نداشت آن طلاها را گرفت و با آن خانهاى بزرگ و دکانى پر از کالاهاى مختلف و قعطهاى زمين زراعى خريد و خود و کودکانش بىپناهش را از چنگال بىرحم فقر نحات داد.
چون مدتى از اين ماجرا گذشت مرد دلتنگ و نوميد از يافتن کارى آبرومند راهى ولايتش شد و شرمسار با دست و کيسهى خالى به خانهى سابقشان رفت. پيرمردى در باز کرد و چون مرد بينوا را ديد پرسيد: کيستى و براى چکار آمدهاي؟ مرد پاسخ داد: اينجا خانه من است. پيرمرد گفت: من اين خانه را از زنى ثروتمند اجاره کردهام که قصرش در آن سوى شهر است. چون مرد اصرار کرد پيرمرد نشانىهاى آن زن و کودکانش را گفت و آخرالامر مرد فهميد که زن بايد همسر خود او باشد. پس با ترس و وحشت بسيار به نشانى که پيرمرد داده بود رفت. به محض اينکه زن و فرزندانش فهميدند، همه با جامههاى ديبا و حرير بر تن به استقبالش شتافتند و او را مثل گوهرى گرانبها در ميان گرفتند. مرد با ديدن اين وضعيت زبان و کامش چسبيده بود و توان صحبت کردن نداشت. اما زن مدام از فلان معامله که سود کلانى داشته از به همان زمين که خريداران فروان دارد با او صحبت مىکرد و مىگفت: هم اينک که کاروانى مالالتجاره در راه بلخ است و پسين فردا نيز قافلهاى ديگر همه از آن او در شهر لنگر خواهد انداخت.
البته و صد البته اين همه را از کوششها و رنجها و مرارتهاى شوهرش مىدانست که رنج غربت بر خويش هموار کرده و با کدّ يمين و عرق جبين خود و خانوادهاش را از گرداب مرگبار فقر و فلاکت رهانيده است. مرد ناباورانه اين همه تجملات را مىديد و اين همه لاف و گزاف را مىشنيد و هيچ نمىدانست که اين همه تغيير از کجا و به چه دليل روى داده است. اما هيچ حرفى با زنش نزد و بعد از حمام و خوردن يک غذاى مقوى به ديدار همان بازرگان رفت و چگونگى احوالات خود و خانوادهاش را از او جويا شد. بازرگان هم ماجراى موشها و فروش گربهها همه را تعريف کرد و گفت: خدا را شکر که اقبالت بلند بود و دوران سختى و تنگدستىات به سر آمد. مرد روى بازرگان جوانمرد را بوسيد و خدا را شکر کرد و به خانه برگشت و اهل و عيالش گفت: اين نعمت و رحمت تمام و کمال از برکت پول حلال است. پس سالها به خوشى و صفاى دل زندگى کردند و جز از مال حلال هيچ نخوردند. خدا روزى حلال نصيب ما فرمايد. انشاءالله.
-
حليم حُلَيره
اين بود مردى که در دهى زندگى مىکرد. يک روز بلند شد و به زن خود گفت: من مىروم کمى توى اين دشت بگردم.
رفت و رفت تا رسيد به يک آبادي. خيلى گرسنهاش بود. به خانهاى داخل شد. در آن خانه آش حليم حليره پخته بودند.
شب که شد، شام براى او آوردند. مرد چنان از آن آش خوشش آمد که نگو. اصلاً تا به آن هنگام آنجور آشى نخورده بود. با خودش گفت: ”بايد بروم خانه و به زنم بگويم تا از اين آش برايم درست کند“.
صبح زود به راه افتاد. خيلى راه رفت تا به آبادى خودش رسيد. به خانه رفت و به زن خود گفت: ”اى زن اين مدت که در بيرون بودم چنان آشى خوردم که در عمرم هرگز نديده و نه شنيدهام“.
زن گفت: ”آخر اى مرد نام آش چه بود مگر تا به حال خودمان نپختهايم؟!“
مرد گفت: ”نه“
زن گفت: ”خوب مىخواستى بپرسى اسم اين آش چه بود. حالا بايد بروى نام آش را بپرسى تا برايت درست کنم“.
مرد از جا بلند شد و دوباره بهراه افتاد. سه چهار روز در راه بود تا رفت و اسم آش را پرسيد. وقتى برمىگشت در ميان راه به نهرى رسيد. از آن نهر آب بارى آسيابى مىرفت. از روى نهر پريد ناگهان نام آش از ياد او رفت. چه بکنم چه نکنم؟ اين طرف را بگرد و آن طرف را نگاه کن. يک چوبدستى جست و با آن مشغول بههم زدن نهر شد تا نام آش را در نهر پيدا کند.
آسيابان که مشغول آرد کردن گندم بود ديد که آبى که از ناو آسياب مىآيد گلآلود است و پر از سنگ و شن شده. بالا آمد و مرد را ديد که مشغول بههم زدن آب است. آسيابان با اعتراض گفت: ”آخر اى خانه خراب اين چهکار است که مىکني؟ آب را چرا بههم مىزني؟“
مرد گفت: ”هيس ساکت! يک چيزى گم کردهام که به خدا برادر به برادر هزار تومن نمىدهد.“
آسيابان گفت: ”آخر خانه ويرانشده تمام نهر را کردى حليم حليره بسکه بههم زدي!“
مرد ناگهان از خوشى فرياد زد: ”آهاى قربان دهنت پيداش کردم. حليم حليره، حليم حليره، حليم حليره“
و دواندوان به طرف آبادىاش شتافت
آسيابان از پشت سر او را نگاه کرد. سرى تکان داد و با خود فت:
”بيچاره زده به کلهاش“.
-
حيلهٔ تاجر
روزى روزگارى کُرکچلى با ننهاش زندگى مىکرد که در کنار رودخانهاى خانه داشتند. يک روز در نزديکى شهر تاجرى با قافله عبور مىکرد و دنبال کسى مىگشت تا او را بهعنوان شتربان خود قبول کند. از قضا به کُرکچل که رفته بود از بيابان هيزم جمع کند برخورد و گفت: ”اى کچل بيا همراه من که در مقابل به تو هرچه بخواهى مىدهم.“ کُرکچل قبول کرد و گفت: ”به شرطى که به ننهام بگويم“ و با عجله به طرف خانه دويد.، ننهٔ کُرکچل هرچه گريه کرد که اى کچل تو تنها پسر منى و اگر و بروى من دق مىکنم، اثرى نداشت.
بالاخره کچل با تاجر حرکت کرد. تاجر قوچ بزرگى را روى شتر بسته بود که شاخهاى بلند داشت. رفتند و رفتند تا در بيابانى به کوه بلندى رسيدند. تاجر فورى قوچ را پائين آورد و سر بريد و گوشت آنرا کباب کرد و با کُرکچل خوردن و پوست آنرا به کُرکچل نشان داد و گفت: ”چه قشنگ است. به اندازه قد تو است، برو ميان آن ببينم.“ کچل داخل پوست قوچ شد و تاجر فوراً چهار دست و پاى پوست قوچ را بست و او را به کنار کوه برد و خود در گوشهاى به کمين نشست. ساعتى بعد عقاب بزرگى فرود آمد و پوست را که کُرکچل بيچاره ميان آن بود با خود به روى قله کوه برد و با چنگ و منقار پوست را پاره کرد. کُرکچل که بيرون آمد با سنگ عقاب را فرارى داد و عقاب که ديد حريف او نمىشود اوج گرفت. کُرکچل ديد تا چشم کار مىکند قطعههاى الماس مثل هزاران تکهٔ بلور مىدرخشد. جلو کوه که آمد، تاجر او را ديد و گفت: ”اى کُرکچل اگر مىخواهى تو را پائين بياورم هرچه مىتوانى الماس به پائين بريز.“ کُرکچل هم هى ريخت و هى ريخت. گفت: ”اى تاجر حالا مرا پائين بياور.“ تاجر که مرد حيلهگرى بود، قاهقاه خنديد و گفت: ”اى کُرکچل اين کوه راه پائين آمدن ندارد“ و همراه قافله حرکت کرد.
کچل تنها ماند. دلش تنگ شد. هرچه گشت که راه پائين آمدن را بيابد کوه عين شيشه صاف بود تا اينکه چشم او به استخوان آدميزاد افتاد که گوشه و کنار کوه افتاده بود و از نيرنگ تاجر باخبر شد. همينطور غمگين نشسته بود و براى ننهاش آه مىکشيد که چشم او به کبوترکوهى قشنگى که در کمر کوه آشيانه داشت و آمده بود براى جوجههاى خود دانه ببرد، افتاد. کبوتر هم کُرکچل را ديد. دل او سوخت و جلو آمد و گفت: ”اى کُرکچل اينجا چه مىکني؟“ کچل حال قضيه را گفت و گفت: ”اى کبوترکوهى آن طرف زير کوه رودخانهاى است که من با ماهيان آنجا دوست هستم برو و روى آب بنشين و بگو که کچل چه حال و روزى دارد.“ کبوترکوهى بال گرفت و رفت روى آب و فرياد زد: ”اى ماهىها، ماهىها، کُرکچل بالاى کوه گرفتار شده و راه پائين آمدن ندارد.“ همينکه حرف کبوتر تمام شد، ناگهان جنبشى در آب رودخانه افتاد و هزارها ماهى بزرگ و کوچک بر روى آب آمدند. ملکه ماهىها گفت: ”اى کبوترکوهى قشنگ، ما همه پشتهايمان را به هم تکيه مىدهيم به کُرکچل بگو نترسد و بپرد پائين. ما او را سالم به کنار رودخانه مىرسانيم.
کبوترکوهى فورى نزد کُرکچل برگشت و قضيه را گفت. کُرکچل که به وفادارى ماهىها اطمينان داشت از همان بالاى کوه پائين پريد. احساس کرد که سبک شده. کمى بعد پاى او با پشت ماهىها که مثل هزاران خمرهٔ کوچک و بزرگ کنار هم چيده شده بودند فرود آمد. يک ماهى جوان او را سوار پشت خود کرد و به کنار ساحل آورد. کُرکچل از فداکارى ماهىها تشکر کرد و رفت مقدارى نان آورد و به داخل رودخانه ريخت.
روزگار مىگذشت. سالها بعد که روزى براى جمعآورى هيزم به بيابان رفته بود، از قضا با همان تاجر برخورد کرد. تاجر از ديدن کجل تعجب کرد و با چاپلوسى و ترس گفت: ”اى کچل چگونه پائين آمدي.“ کچل هم جواب داد: ”خيلى ساده از راهى که در پشت کوه وجود داشت.“ تاجر که آدم حريص و پولدوستى بود با خود گفت: اين دفعه خودم مىروم و هرچه الماس هست پائين مىريزم و بعد هم کُرکچل را سر به نيست مىکنم.“ به کچل گفت: ”با من مىآئي؟“ کچل که در فکر انتقام بود گفت: ”البته“ و با تاجر حرکت کرد.
تاجر دوباره قوچ خود را سر بريد و خود به داخل پوست رفت و کچل هم محکم دست و پاى پوست را بست و به دامنهٔ کوه برد. ساعتى بعد سر وکلهٔ عقاب پيدا شد و پوست را برداشت و به فراز کوه برد و با چنگ و منقار پوست را پاره کرد. تاجر فورى به بيرون پريد و با سنگ به عقاب حمله کرد و به گوشهاى خزيد. عقاب اوج گرفت. تاجر لب کوه آمد و گفت: ”اى کچل بگير هرچه پائين مىريزم.“ و الماس فراوانى را پائين ريخت. کچل هم همه الماسها را جمع کرد و بار شترها کرد. تاجر گفت: ”اى کچل حالا بگو راهى که تو پائين آمدى کجا است؟“
کچل قاهقاه خنديد و گفت: ”اى مادر به خطا به اطرافت نگاه کن. ببين چه انسانهاى بىگناهى را فداى پولپرستى خودت کردهاي، اين کوه راهى ندارد. بمان و نتيجهٔ جنايات خودت را ببين.“ تاجر هرچه گريه و زارى کرد، سودى نداشت. کچل شترها را برداشت و بهراه افتاد. در طول راه از الماسها به مردم فقير مىبخشيد و حکايت نامزدى تاجر را براى مردم مىگفت، تا به خانه رسيد. کچل هر روز مقدار فراوانى نان براى ماهىها به داخل رودخانه مىريخت و ننه کچل که خوبى ماهىها را شنيده بود او هم با کچله به ماهىها خوبى مىکرد.
-
حيلهٔ درويش
پادشاهى بود عادل و رعيتپرور. يک روز رفت جلوى آينه و ديد ريش او جوگندمى شده است با خودش گفت: پاى من لب گور رسيده و هنوز جانشينى ندارم. چند روز بعد سر و کله يک درويش پيدا شد. شاه به درويش گفت: ”من چهل زن دارم که خدا به هيچکدام آنها اولادى عطا نمىکند. چهل اسب دارم که هيچ يک کره نمىآورند.“ درويش سيبى از جيب درآورد، آن را دو نيم کرد و به پادشاه گفت: اين نصف سيب را به چهل قسمت کن و به هريک از زنانت يک قسمت بده، نصفه ديگر را هم چهل قسمت کن و به هريک از زنانت يک قسمت به، نصف ديگر را هم چهل قسمت کن و هر قسمت را به يک اسب بده، همه آنها باردار مىشوند. من پس از يک سال برمىگردم و تو بايد يکى از بچهها و يکى از کرهها را به من بدهي. پادشاه قبول کرد. درويش رفت. همه زنها و اسبهاى پادشاه باردار شدند. پس از يک سال درويش آمد و يکى از دخترها و يکى از کرهاسبها را برداشت و برد. درويش افسار کرهاسب را به دست داشت و دختر هم روى کرهاسب نشسته بود. رفتند و رفتند تا به باغى رسيدند. درويش خواست در باغ را باز کند متوجه شد کليد را با خود نياورده است. به دختر گفت: تو اينجا باش تا من روم و کليد را بياورم.
وقتى درويش رفت کرهاسب به دختر گفت: اين درويش قصد دارد تو را بکشد. اگر باور نمىکنى برو توى باغ و نگاه کن. دختر از ديوار رفت توى باغ و ديد يک ساختمان وسط باغ است و توى آن چند نفر را با طناب از سقف آويزان کردهاند. برگشت و آنچه ديده بود براى کرهاسب تعريف کرد. کره گفت: زود سوار شو تا از اينجا دور شويم. اين کرهاسب پريزاد بود. چند شبانهروز راه رفتند دختر از کره پرسيد: حالا بايد چهکار کنيم؟ کره گفت: لباس مردانه بپوش تا کسى تورا نشناسد و در شهر بمان. چند تار موى مرا هم بردار. دختر همينکار را کرد يک روز که دلتنگ بود يک موى کرهاسب را آتش زد. کره حاضر شد. دختر سوار شد و براى شکار به بيرون شهر رفت. در شکارگاه با جوانى که پسر پادشاه بود دوست شد. جوان او را به خانهاش برد و به مادر خود معرفى کرد. مادر جوان به او گفت: اين پسر نيست بلکه دختر است و خودش را به شکل پسرها درآورده است. پسر حرف مادر خود را قبول نکرد. روزى پادشاه ديگرى به شهر شاهزاد لشکر کشيد. دختر رفت پيش کرهاسب و از او پرسيد چهکار بکند. کره گفت: به ميدان جنگ برو. حتماً آنها را شکست مىدهي. دختر به ميدان رفت و دشمن را شکست داد.
يک شب دختر در خواب بود. پسرپادشاه آمد ديد مارى به دور گردن دختر حلقه زده است. رفت و مادر خود را خبر کرد. مادر آمد و گردن دختر را نگاه کرد گفت: من که گفتم اين دوست تو دختر است. اينکه دور گردن او است مار نيست بلکه گيسوى او است. فردا صبح وقتى دختر فهميد که راز او برملا شده، ديگر انکار نکرد. آنها با هم عروسى کردند و هفت شبانهروز جشن گرفتند. مدتى بعد پادشاه به پسر مأموريتى داد که سه سال طول مىکشيد. شاهزاده با دختر وداع کرد و رفت.اينجا را داشته باش تا برويم سراغ درويش.
درويش وقتى برگشت و اثرى از دختر و کرهاسب نديد خيلى ناراحت شد. گفت: بلائى به روز آنها بياورم که در داستانها بنويسند. بعد بهدنبال آنها گشت و گشت تا عاقبت شهر آنها را پيدا کرد و دانست دختر شوهر کرده است. رفت در قهوهخانهٔ بيرون آن شهر منزل کرد. هر مسافرى که به شهر مىآمد يا از آن بيرون مىرفت او خبردار مىشد. و با زرنگى مىفهميد که از کجا مىآيند يا به کجا مىروند و کار آنها چيست. روزى قاصدى به قهوهخانه آمد درويش با چند سؤال که از جوان قاصد پرسيد فهميد که او پيک شاهزاده است و نمهاى براى دختر مىبرد. درويش کمى داروى بيهوشى در آب ريخت و به جوان خوراند. جوان بيهوش شد درويش نامه را از جيب جوان درآورد و آن را خواند.
شاهزاده نوشته بود: ”مادرجان تو و جان همسر من هرچه مىتوانى از او نگهدارى کن، مبادا که او ناراحت شود!“ درويش در کاغذ نوشت: ”مادرجان من در خواب ديدم همسرم با کسى دوست شده شما حقيقت را براى من بنويسيد“. درويش نامهاى را که خودش نوشته بود در جيب قاصد گذاشت. قاصد بعد از ساعتى بيدار شد و با عجله به طرف قصر حرکت کرد. قاصد نامه را به مادر شاهزاده داد. مادر وقتى نامه را خواند ناراحت شد. فورى جواب داد: ”از جانب همسرت خيالت راحت باشد.“ باز قاصد حرکت کرد و در همان قهوهخانه کمى به استراحت پرداخت. دوباره درويش نامه مادر را با نامهٔ ديگرى که خودش نوشته بود عوض کرد. او در نامه نوشته بود که همسر شاهزاده به کس ديگرى دل بسته است. قاصد نامه را برد پيش شاهزاده. وقتى شاهزاده نامه را خواند ناراحت شد. قلم به دست گرفت و نوشت که از خواندن نامه دل او پرخون شده و به مادر خود سفارش کرد که هرطور هست همسر او را نگهدارد تا او خود را برساند. نامه را به قاصد داد. قاصد باز آمد در همان قهوهخانه، درويش با حيله نامه را عوض کرد. نوشته بود: ”بايد همسر مرا آتش بزني“.
وقتى مادر شاهزاده نامه را خواند، خيلى متعجب شد. حکايت را براى دختر تعريف کرد. دختر گفت: ”شما کار خودتان را انجام دهيد. قسمت هرچه باشد همان مىشود.“ هيزم فراهم و آتش روشن کردند. دختر يکى از موهاى کرهاسب را آتش زد. اسب حاضر شد. دختر سوار آن شد و بهسلامت از ميان آتش گذشت. مادر شاهزاده که خيال کرده بود دختر سوخته و از بين رفته چند روزى عزادار شد.
شاهزاده پس از انجام مأموريت به شهر خودش برگشت و وقتى از همهٔ ماجرا خبردار شد. قاصد را خواست و بعد از پرسوجو از او فهميد که همه اين کارها زير سر درويش بوده است. درويش را پيدا کرد و دستور داد او را بکشند. بعد سر به بيابان گذاشت. اين را داشته باشيد تا برويم سراغ دختر. وقتى او از آتش بهسلامت بيرون آمد. رفت و رفت تا به چشمهاى رسيد. آنوقت اسب گفت: ”جگر من سوخته است. من همينجا مىترکم و هيکل من براى تو تبديل به قصر و يک گوشم نوازنده و يک گوشم خواننده مىشود.“ دختر مدتى در آنجا ماند بعد سر به بيابان گذاشت روزى سر چشمهاى رسيد. رفت بالاى يک درخت. پسر پادشاه پس از اينکه پنج سال همهجا را گشت به آن چشمه رسيد. دختر که او را ديده بود لاى شاخههاى درخت خود را پنهان کرد. شاهزاده خواست آب بخورد، عکس دخترى را توى آب ديد. گفت: ”جنى يا انسى ظاهر شو.“ دختر گفت: ”اى جوان تو چهکار داري، من لباس ندارم نمىتوانم پيش تو ظاهر شوم.“ پسر براى دختر لباس آورد. دختر لباس را پوشيد و از درخت پائين آمد. آنوقت همديگر را شناختند و به شهر پدرِدختر رفتند، پادشاه که داماد و دختر خود را ديد. هفت سال خراج شهر را بخشيد.
-
حيلهٔ زن مکار ۱
يک زن و شوهرى بودند که خيلى همديگر را دوست مىداشتند. روزى پهلوى هم نشسته بودند و از هر درى حرف مىزدند تا اينکه صحبت آنها به اينجا کشيد که زن مکارتر است يا مرد. زن مىگفت: زن مکارتر است و مرد مىگفت: مرد مکارتر است. تا بالاخره با هم عهد کردند که هرکدام يک مکرى بهکار ببرند تا ببينند کدام مکارتر هستند. زن گفت: اول من مکرم را بهکار مىزنم و بعد تو. مرد قبول کرد و گفت: خيلى خوب و بلند شد رفت دنبال کار خودش. زن برخاست چادر سر خود کرد و يک نوکر همراه او انداخت و رفت در دکان يک نفر بزاز و به بزاز گفت: مخمل بيار، کرپ بيار، اطلس بيار، و هرچه آوردند باز هم گفت بياوريد. هرچه آنها گفتند: خانم حالا شما اينها را بخريد تا باز هم بياوريم. گفت: اگر نمىخواستم که نمىگفتم پاره کنيد. تا بالاخره به اندازه دويست سيصد تومان پارچه از بزاز پاره کرد وانداخت روى شانه نوکر خود و دست کرد توى اين جيب خود و توى آن جيب خود و گفت: هيهات که من کيسه پولم را جا گذاشتهام.
من مىروم و پارچهها را هم مىبرم. شما شارگدتان را رانه کنيد تا من پول بدهم بياورد. آنهاهم گفتند: خانم قابل ندارد ( قابل نيست، مهم نيست.) ما شما را هزار تومان هم قبول داريم، و شاگرد آنها را همراه خانم روانه کردند. خانم وقتى آمد توى خانه رفت توى اتاق و آمد بيرون و گفت: اى داد و بيداد که پول توى دو لابچه بوده است و کليد آنرا آقا با خودش برده است. برو به آقاى بزاز بگو خواهش دارم خودتان يک ساعت از شب گذشته تشريف بياوريد اينجا تا هم پولتان را بدهم و هم ساعتى با هم خوش باشيم. شاگرد رفت و خانم باز چادر کرد و با نوکر خود رفت در دکان ميوهفروشى و گفت: به اندازهٔ صد تومان ميوه براى من بار بگيريد. اينها هم صد تومان ميوه براى او بار گرفتند و دادند دست حمال و نوکر خود. باز خانم دست کرد توى اين جيب و آن جيب خود و گفت: اى داد، اى دل غافل که پول همراهم نياوردهام، و کيسهٔ پولم را توى خانه جا گذاشتهام. شاگردتان بيايد دم خانه تا پول به او بدهم بياورد. ميوهفروش هم قبول کرد و شاگرد خود را همراه خانم فرستاد.
باز خانم رفت توى اتاق و آمد بيورن و گفت: اى داد که پول توى دولاب است و کليد آن را هم شوهرم برده است. به استاد بگو امشب دو ساعت از شب رفته خودتان بيائيد تا هم پول بهتون بدهم و هم يک ساعتى با هم خوش باشيم. همينکه اين يکى هم رفت، فوراً خانم دوباره چادر خود را سر خود انداخت و نوکر خود را هم دنبال خود و رفت در دکان يک نفر سقطفروش و گفت: اى آقا سقطفروش دويست تومان قند و چاى و تنباکو و شمع گچى و صابون بيار. همينکه همه را آوردند و دست حمال و نوکر و دادند باز دست کرد توى جييب خود ”و همان حقه را سوار کرد“ و توى خانه هم که رفت همان حيله را بهکار برد و براى سه ساعت از شب رفته عمو سقطفروش را دعوت کرد که بيايد و يک ساعتى با هم خوش باشند و پول آنرا هم بگيرد و برود. باز وقتى شاگرده * رفت خانم چادر کرد و با نوکر خود راه افتاد رفت دم دکان يک نفر بلورفروش دويست سيصد تومان هم اينجا از همه جور اسبابى خريد کرد و داد دست حمال و نوکر خود و همينکه آنها رفتند دست کرد توى جيب خود و گفت: اى داد و بيداد که يادم رفته است کيف پول خود را همراه بياورم.
يک نفر را بفرستيد دنبالم تا پول بدهم بياورد و با زتوى خانه که رفت همان ”حقه را جفت کرد“ و گفت: به آقاى بلورفروش بگو چهار ساعت از شب رفته تشريف بياوريد اينجا که هم پولتان را بگيريد و هم يک ساعتى هم خوشمان باشد. اينهم رفت. زن فوراً فرستاد عقب مخياط و مخملها را پرده کرد و کرپها را روى ميزى و لباس، و اطلسها را هم باز لباس کرد و چراغها و جراها و چلچراغها را هم چه به طاق آويزان کرد و چه توى دور طاقچهها را چيد و خلاصه اتاق خود را خيلى قشنگ و مفصل درست کرد. شام هم که شد چراغها را روشن کرد و خودش را هم هفت قلم آرايش کرد و لباسها را پوشيد و نشست. اتفاقاً فوقالعاده هم خوشگل بود يک وقت ديد يک ساعت از شب رفته صداى در بلند شد. فوراً برخاست و رفت در را باز کرد و ديد آقاى بزاز است. خيلى سلام و تعارف کرد و گفت: بفرمائيد، خيلى مشرف فرموديد. بزاز ديد، بهبه، عجب خانم قشنگى است و عجب اتاق باشکوهي.
نشستند و يک ساعتى با هم خوش بودند و صحبتهاى عاشقانه مىکردند که يکهو ناغافل صداى در بلند شد. زن گفت: اى داد که شوهرم آمد، بنا نبود به اين زودى بيايد، حالا شما چکار مىکنيد؟ بزاز گفت: من که اينجا غريب هستم و کور، نمىدانم چکار بکنم... زن گفت: بيائيد برويد توى اسن صندوق تا من درش را ببندم. بزاز رفت توى صندوق و زن در آن را بست و دويد در را باز کرد ديد آقاى سقطفروش است . با هم آمدند نشستند و ”دل دادند و قلوه گرفتند“ * و صحبتهاى عاشقانه کردند که باز سر ساعت که شد ديدند صداى در بلند شد و باز زن گفت: اى داد و بيداد شوهرم آمد. شما حالا چکار مىکنيد؟ سقطفروش گفت: نمىدانم. زن گفت: بيائيد برويد زير پايه اين چراغ قايم بشويد. سقطفروش جست و رفت زير پايه چراغ پنهان شد و زن به تندى رفت در را باز کرد ديد آقاى بلورفروش است. سلام و تعارف خيلى گرم و نرمى با او کرد و با هزار قر و قر يارو را برد توى اتاق و نشستند باز سرگرم خوشى و صحبتهاى عاشقانه شدند که بعد از يک ساعت باز صداى در بلند شد و زن گفت: اى واى خاک بهسرم.
اين صداى در زدن شوهرم است، حالا چکار مىکنيد؟ بلورفروش که مردى محترم بود رنگاز روى او پريد و گفت: من نمىدانم، دخيلت، يک کارى بکن که آبروى من نريزد. زن گفت: برويد پشت تاپو قايم بشويد. همينکه بلورفروش قايم شد دويد رفت در را باز کرد و ديد آقاى ميوهفروش است. آمدند نشستند ساعتى که خوش گذراندند دوباره صداى در بلند شد. زن گفت: عجب مرافعهاى از دست اين شوهرمان داريم، باز آمدش اينکه بنا نبود امشب بيايد، حلاا شما چکار مىکنيد؟ گفت: چکار کنم، من راهى بهجائى نمىبرم. دخيلتم، يک کارى بکن که ما ”دک بشويم (آهسته و پنهانى فرار کردن)“. زن گفت: شما پا شويد برويد توى ننى بچه بخوابيد، من رويتان را مىاندازم و مىگويم بچه خوابيده است. ميوهفروش همينکار را کرد و زن رفت در را باز کرد و ديد شوهر او است. خرند* گرفت به حرف زدن و تمامى تفضيلات را براى او گفت و دست آخر هم گفت: که آن يکى کجا است و آن ديگرى کجا.
شوهر رفت توى اتاق، ديد، بهبه عجب اتاقى که جيا خونه (جبهخانه) بگرد پاى او نمىرسد و عجب زندگى که هيچوقت به مدت عمر خود به خواب هم نديده بود. خيلى خوشش آمد وگفت: اى زن اتاقمان را خيلى قشنگ کردهاي، فقط عيبى که دارد پايه اين چراغ يک قدرى بلد است. اره را بياور تا پايه آنرا کوتاه بکنم. حالا بيچاره عمو سقطفروش که زير پايه چراغ پنهان شده، نه جرأت دارد که بيرون بيايد و نه قدرت که آن زير بماند و خودش را به دست يک مرگ دردناک بسپارد. هى توى دل خود مىگويد يا حضرت عباس، من را از اين بند بلا نجات بده، ولى ديد هرچه مرد به زن خود مىگويد پس چرا معطل هستي، برو اره را بياور، نمىرود تا بالاخره ديد يمگويد حالا که تو نمىروى اره را بياوري، من يا راه چاقوى جيبى خودم پايه اين جراغ را مىبرم و راستىراستى چاقو را درآورد و بنا کرد به بريدن پايه چراغ. سقطفروش از شدت ترس جان خودش ناغافل چراغ را برگرداند و پا به فرار گذاشت. چراغ افتاد و لوله آن شکست. زن و شوهر که اين منظره را ديدند بنا کردند به خنديدن و به هم (با هم ـ به يکديگر) گفتند: شر اين يکى که کنده شد و رفتند سر نني.
مرد گفت: زن امشب که وضعمان به اين خوبى است بيا تا بچه راهم بيدار کنيم و يک ساعتى با او بازى بکنيم و خوش باشيم. زن گفت: چکار به بچه داري؟ آخر تا حالا که کسى بچه را از خواب بالا نکشيده است، بيا برويم. مرد گفت: خير محال است، من بايد امشب بچهام را ببينم! رفت پيش و روى ننى را برداشت. عمو ميوهفروش از درد لابدى خودش را به خواب زد. مرد گفت عجب، زنيکه بيا ببين بچهمان چه ريشى درآورده است. برو تيغ دلاکى را بياور تا ريش او را بتراشم. زن گفت: اى مرد حالا که بچهمان ريش درآورده است، چه لازم که آنرا بتراشي. معلوم است که خدا خودش برايمان اينطور خواسته است، چرا بچه را مىخواهى اذيت بکني؟ مرد گفت: باشد، تو برو تيغ را بياور. و هرچه اصرار کرد زن نرفت و او هم چاقوى خود را درآورد و بنا کرد به يک مو يک مو از ريش بارو کند.
عمو ميوهفروش ديگر بىطاقت شد و يک جيغ خيلى محکمى زد و از توى ننى جست بيرون و پا به فرار گذاشت و حالا فرار نکن که کى بکن (اصطلاحى است در بين عوام که در مورد سرعت فرار يک نفر بيان کنند) بلورفروش وقتى ديد اين مردک با يکىيکى آنها اينطور رفتار مىکند از ترس او بادابادى گفت و از پشت تاپو درآمد و پا گذاشت به فرار و ده برو، و حالا نرو که کى برو! بعد از آن شوهره آمد سر صندوق و رو کرد به زن و گفت: کليد در اين صندوق را بده ببينم. زن گفت: مىخواهى چهکار کني؟ مرد گفت: مىخواهم دستک حسابم (دفتر حساب سابقاً دفاتر حساب به سياق نوشته و اکثر بهصورت ”بياض“ صحافى مىشد) را دربياورم. حال نگو شب پيش هم جناق شکسته بودند. وقتى زن دستهٔ کليد را داد شوهر خود و گفت: ”ياد من تو را فراموش“ مردک تکانى خورد و افتاد و غش کرد.
زنک که خودش هم عمو بزاز را دوست مىداشت فوراً در صندوق را باز کرد و گفت: ياالله، بلند شو بزن به چاک الان شوهرم حال مىآيد (حال آمدن در اين مورد بهمعنى بههوش آمدن است. به معنى فربه شدن و خشنود شدن نيز بهکار برود) و تو را مىکشد. تو هم از من پول دربياور نيستي. بزاز گفت: هيچچيز بهتر از جان خودم نيست و پا گذاشت به فرار و ده برو شوهر که دروغى غش کرده بود برخاست و زن و شوهر با هم نشستند به گفتن و تجديد کردن نقل و قضاياى گذشتهٔ امشب و حالا بخند و کى بخند زن به شوهر گفت: حالا جان من بگو: مکر زن زيادتر است يا مکر مرد؟.
شوهر او خنديد و گفت: به حضرت عباس مکر زن. من ديگر با اينصورت چه مکرى مىتوانم بهکار ببرم که از مکر تو بالاتر باشد؟
* به فتح خ و ر و سکون نون و دال در اصطلاح مردم اصفهان قسمتى از حياط منزل است که آجر فرش شده باشد.
* (ها، علامت تصغير است ک عوام معمولاً در آخر اغلب اسامى عام اضافه مىکنند و مىگويند شاگرده، سقطفروشه، قصابه و امثال آن.)
* عوام کليه را ”قلوه“ تلفظ مىکنند و منظور از اين اصطلاح محلى بهمعنى سخت سرگرم صحبت شدن و از روى قلب با يکديگر درددل کردن است
-
حيلهٔ زن مکار ۲
زنى بود رفيقى داشت. رفيق او شب رفت عرق خورد و مست کرد و داروغه او را گرفت و برد پيش خانحاکم، خانحاکم هم حکم کرد او را بردند پيش قاضي. قاضى هم حکم کرد هشتاد تازيانه به او زدند و حبسش کردند. زن مدتى از شب گذشت ديد رفيق او نيامده، دنبال سراغ او بلند شد و فهميد که مطلب از چه قرار است. صبح که از خواب برخاست رفت چهار نامه دعوت نوشت و خودش را هفت قلم آرايش کرد و اول رفت ”در خانه (اداره حکومتى را سابقاً ”در خانه“ مىگفتند) و به پيشخدمت خانحاکم گفت: عرض کنيد زنى است شکايت دارد، مىخواهد حضوراً شکايت خود را عرض بکند. حاکم او را احضار کرد. زن گوشه چشمى به او نشان داد و عريضه را تقديم کرد. همينکه حاکم سر خود را باز کرد ديد نوشته است تمنى دارم امشب يک ساعت از شب گذشته به فلان محله در فلان خانه که کليه سراى محفر کميته است تشريف بياوريد که ساعتى با هم خوش باشيم.زن خيلى خوشگل بود. دل خانحاکم را چون از دست برده بود گفت: به ديده منت، در ساعت مقرر حاضر خواهم شد.
زن رفت به خانهٔ قاضى و آنجا هم همين نيرنگ را بهکار زد و براى ساعت دو از شب گذشته آقاى قاضى را دعوت کرد و سپس به محل داروغه رفت و نامهٔ دعوت داروغه را داد و با او وعده گذاشت که ساعت سه از شب گذشته در منزل او حاضر بشود. پس از آن رفت نزديک يک نفر نجار و به او دستور داد که دولابچهاى براى او بسازد که داراى سه خانه باشد. اتفاقاً نجار هم عاشق او شد و همينکه زن پرسيد اين دولابچه را به چه قيمتى و تا کى خواهى داد؟ نجار گفت: خانم قابل ندارد تا هروقت که بفرمائيد و قيمت هم مجانى است. زن گفت: بسيار خوب تا امروز عصر حتماً بايد بدهى و حالا که اينطور شد پس خواهش دارم آنرا با چهار خانه بسازي.
نجار گفت اطاعت مىکنم، شما عصر بفرستيد آنرا ببرند. خانم گفت: شما هم براى گرفتن اجرت دلخواه خودتان ساعت چهار از شب گذشته تشريف بياوريد. در فلان محله و در فلان خانه. عصر که شد زن با يک نفر حمال آمد و ديد دولابچه را به همانطورى که خود مىخواست نجار ساخته و پرداخته و حاضر کرده است. آنرا داد يکنفر حمال و به اتفاق رفتند در خانه و گذاشت در يک گوشهٔ اتاق پذيرائى خود و فوراً نشست و پن دست لباس سفيد درست کرد و يک عدد تختخواب بسيار قشنگ عالى هم فراهم ساخت و منزل را تميز کرد و چراغها را روشن ساخت و قدرى نقل و مى و اينجور چيزها در وسط اتاق چيد و صبر کرد ديد خان حاکم است. سلام و تعارف زيادى با او کرد و رفتند در اتاق نشستند و مشغول خوردن مشروب و عيش و عشرت گرديدند. يک ساعت که گذشت ديدند صداى در بلند شد. زن گفت: اى داد و بيداد که بنا نبود امشب شوهرم به منزل بيايد و حالا آمده است و در مىزند نمىدانم چه خاکى بر سرم بريزم و شما را چه کنم. بعد رو به خانحاکم کرد و گفت: مىدانيد چه کنيد، بهتر اين است که شما بفرمائيد در اين خانه دولاب قديم بشويد و من در آنرا قفل مىکنم و شوهرم که آمد به هر نحوى است ”سر او را مىپيچانم“ و ”کلهاش مىکنم“ و بعد دوباره به عيش و عشرت خود مىنشينم. حاکم گفت: بسيار خوب و فوراً برخاست و رفت توى يکى از خانههاى آن دولاب و زن هم در او را محکم بست و قفل کرد و رفت در خانه را باز کرد، ديد قاضى است که سر وعده آمده است.
سلام کرد و باز تعارف زياد با او نمود و دستى به ريش او کشيد و يک سر به طرف اتاق پذيرائى بردش و نشستند و مشغول خوردن نقل و آجيل و نوشيدنى مشروب گرديدند و يک ساعت که گذشت باز صداى در بلند شد و زن گفت: اى دل غافل که شوهرم آمد و دارد در مىزند حالا با شما چه کنم، راه فرارى هم در پيش نيست، مىدانيد چه کنيد؟ بهتر اين است که برويد در اين خانهٔ دولاب پنهان بشويد و من در آن را قفل مىکنم تا وقتىکه او را کله کردم و رفت آنوقت باز بيرون مىآئيد و با هم مىنشينيم و عيش و عشرت مىکنيم. قاضى گفت: اى مؤمنه پس زود باش تسريع کن و زن فوراً در خانه دومى را باز کرد،و آقاى قاضى را داخل آن ساخت و در آنرا بست و قفل کرد و رفت در خانه را باز کرد، ديد آقاى داروغه است که با اهن و تلپ تمام تشريف آوردهاند. سلام و تعارف خيلى گرمى با او کرد و او را به اتاق برد و نشستند و مشغول خوردن مشروب و نقل و ميوه گرديدند. و همينکه ساعتى گذشت صداى در خانه بلند شد و زن گفت: اى خاک عالم بر سرم، ديدى چه شد، شوهرم که بنا نبود امشب اينجا بيايد حالا آمده است و اين او است که در مىزند ولى نقلى نيست من به هر حقهاى باشد کلهاش مىکنم و او را بعد از يک ساعت از خانه بيرون خواهم کرد و دوباره مىنشينم و به عيش و عشرت خود مىپردازيم.
راستى آقاى داروغه من برادرى دارم که ديشب عرق خورده و مست کرده و دستگير شده است و به حکم شما او را حبس درآوردند و تا اين يک ساعت مىگذرد او هم در اينجا آمده باشد بعد او را کله مىکنيم و مىرود و با هم به خوشى مىنشينيم و تا صبح خوش مىگذرانيم. داروغه که از يک طرف حواس او به براى آمدن شوهرزن پريشان بود و از طرف ديگر روى زيباى زن او را فريفته و مدهوش خويش ساخته بود ابداً متوجه حيلهٔ زن نشد و گفت بفرمائيد بروند پيش زندانيان و بگويند به نشانى اينکه امشب اسم شب ”گزمه“ است فلانى را از حبس خارج کنيد و معطل نکنيد. زن اظهار امتنان کرد و گفت: حالا بفرمائيد توى خانهٔ اين دولاب، من در آنرا مىبندم و هر موقع که شوهرم را کله کردم خدمت مىرسم و در را باز کرد و ديد مرد نجار است. با او به تندى گفت: اى نجار احمق اين چه دولاب ياست ک ساختهاي؟ نجار گفت خانمجان عزيزم قربان روى ماهت بروم مر چطور است؟ گفت: من به تو گفتم که در هر خانه آن يک نفر جاى بگيرد و اين خانهها اينطور نيست، جاى يک گربه را هم ندارد، نجار گفت: خير اينطور نيست درست يک نفر در هريک از آنها جاى مىگيرد زن گفت: بفرمائيد خودتان امتحان کنيد ببينم.
نجار رفت توى اتاق و لباسها را کند و يک تا پيراهن و شلوار رفت توى خانهٔ چهارمى که زن برجست و در آن را بست و يک قفل هم زد به در آن و فوراً آمد از خانه بيرون و رفت در زندان و به زندانبان گفت: داروغه فرمود به نشانى اسم شب امشب فلان کس را که ديشب دستگير و حبس کرديم آزاد کن.زندانبان گفت: خانم اسم شب چيست؟ زن گفت: ”گزمه“ زندانبان گفت: صحيح است، به ديده منت و فوراً رفت رفيق زن را بيرون آورد و تحويل او داد. زن خوشحالىکنان رفيق خود را برداشت و از زندان خارج گرديده و در بين راه تمامى شرح احوال خود را براى رفيق خود گفت که چه حقهاى سوار کرده و چگونه حاکم و داروغه و قاضى را که در مقام آزار او برآمدهاند به پاداش کردار خود رسانده است. رفيق او گفت: اينکه خيلى بد شده است، حالا مىخواهى چه کني؟ زن گفت: تو هيچ نترس و مابقى کار را هم به خودم واگذار و بيا برويم تا برايت بگويم که چه بايد کرد. دو نفرى رفتند و در خانه را باز کردند و زن به رفيق خود گفت: ده ياالله زود باش و اسبابهاى خانه را برچين.
تمامى اسبابهاى خانه را برچيدند و يکجا ميان حياط خانه جمع کردند. اينرا نگفتيم که زن هرکدام از حاکم و داروغه و قاضى را که باتاق مىبرد فوراً لباسهاى آنها را مىکند وهمان جامهٔ سفيد خود را به آنها مىپوشاند و حالا که اسبابهاى خودش را جمعآورى کرد، لباسهاى آنها را م برداشت و توى جيبهاى آنها را کاوش کرد. از توى جيب حاکم سيصد تومان و از جيب قاضى نيز صد تومان و از وى جيب داروغه که همان روز رشوهٔ زيادى گير او آمده بود خيلى از اين چيزها زيادتر سکهٔ زر گير او آمد و پولها را برداشت و لباسها را هم توى صندوقهاى خود گذاشت و فوراً رفيق خود را فرستاد يک دسته چارپادار آوردند و اسبابها را به خانه ديگرى از رفقاى خود که با او ميانهٔ خيلى گرمى داشت انتقال دادند و پولها را برداشت و با رفيق خود با دو اسب راهوار به طرف خراسان فرار کردند.
بيچاره حاکم و داروغه و قاضى و نجار چندين ساعت گذشت ديدند از طرف زن سر و صدائى نشد و هريک پيش خود مىگفتند: آيا چه شده که اين زن نيامد و ما را از اين تنگناى خطرناک نجات نداد و از طرف ديگر مىگفتد: لابد شوهر خود را نتوانسته ”دست به سر“ بکند و باز صبر و حوصله را پيشه مىکردند تا بالاخره کمکم روز شد و از روزنههاى دولابچه نور آفتاب را که در اتاق افتاده بود مىديدند. نجار به صدا درآمد وگفت: اى خدا عجب گهى خوردم، اين چه دام بلائى بود که به دست خودم براى خودم تهيه کردم، داروغه که خانه او پهلوى خانهٔ نجار بود گفت: تو کيستي؟ گفت: من آن نجار بىروتى هستم که فريب چهرهٔ زيباى اين زن مکار را خوردم و به دست خودم اين چاه را براى گور خودم حفر کردم، تو کيستي؟ داروغه گفت: من هم داروغه شهرم که در اين دام بلا افتادهام. قاضى صداى داروغه را شناخت. گفت: داروغه، رفيقت قاضى شهر هم اينجا است. حاکم هم که صداى آن دو نفر را شناخت، گفت: ببخشيد، رفيق هر دو نفرتان خانحاکم هم اينجا است. در اين بين دست قضا صاحب خانه که اين عمارت را چندى بود به آن زن کرايه داده بود و حريف او نمىشد که کرايه آنرا بگيرد آمد که به هر نحوى است مالالاجاره خود را وصول کند.
وقتى دم در خانه رسيد هرچه در زد ديد کسى جواب او را نمىدهد در را هل داد، باز شد. داخل گرديد ديد صدائى و ندائى نيمآيد. رفت در تمامى اتاقها سر زد يد نه کسى است و نه اسبابي، اوقات او تلخ شد و فهميد که آن زن مکار کلاه سر او گذاشته و به چاک محبت زده است. هر دم دست تأسف بههم مىزد و مىگفت: اى بدجنس، آخرش مرا فريب دادى و چندين ماه کرايه مرا برداشتى و يک سک (به ضم س و سکون ک: قطعه شاخه بسيار کوچک چرب) هم در اين خانه جا نگذاشتى و رفتي؟ باشد، پدرت را درمىآورم و به هر ديار باشى تو را خواهم جست همينطور که اين حرف را با خود مىزد و گرد اتاقهاى خانه مىگشت ناگهان در اتاقى چشم او به دولابى برخورد، خوشحال شد که لااقل اين دولاب را زن به جا گذاشته و رفته است. قدرى پيش رفت ديد انگار مىکنى صداى حرف زدن و خش و خش از ميان آن مىآيد. اول قدرى متوحش شد بعد پاورچين پاورچين پيش رفت و سر او را پهلوى يکى از شکافهاى دولاب گذاشت و ديد سه چهار نفر در اينجا حرف مىزنند و هر دم مىگويند: خدايا خودت فرجى کرامت کن.
صاحبخانه فهميد که در اينجا هم حقهاى از طرف زن بهکار رفته است و بدبختانى را به دام بلا انداخته بلند گفت: شا جن هستيد يا انس، ديويد يا آدم؟ داروغه گفت: اى مرد به خدا ما نه جن هستيم نه ديو، نه غول و نه پري، چهار نفر بدبختيم که به دام يک نفر زن مکار افتادهايم ما را نجات بخش و انعامت را هم بگير. مرد اول جرأت نمىکرد پيش برود ولى بعد به قلب خود فوتى داد و پيش رفته قفل اولى را شکست و در خانه اولى را باز کرد، ديد واويلا، خانحاکم است که در آنجا حبس شده و او را با کمال احترام بيرون کشيد، در حالىکه او پاهايش از بس در آن سوراح تنگ روى آنها ايستاده بود خشک شده بود حاکم با کمال زحمت روى زمين اتاق نشست و نفسى بهراحتى برآورد و گفت: اى مرد دخيلت رفقاى ديگرم را نجات ده، اينرا، گفت در حالىکه عرق شرمندگى از پيشانى او مثل سيل ريزان بود. صاحب خانه قفلهاى درهاى سه خانه ديگر را هم شکست و قاضى و داروغه و نجار را نجات داد و آن سه نفر حاکم و قاضى و داروغه به مشورت نشستند و گفتند چه کنيم و چه نکنيم، بالاخره به اتفاق آراء رأى دادند که بايد صداى اين پيشآمد بلند نشود تا گند آن بلندتر نشود. از نجار و صاحبخانه هم خواهش کردند که شما هم اين راز را نگاه داري. ولى افسوس که ”حرفى که ميان دو تن گذشت ورد زبان عالم گشت...
-
حيلهٔ زن مکار ۳
يک زنى بود رفيقى داشت که او را خيلى دوست مىداشت. يک روز رفيق او گفت: اى زن، من دلم کلهپاچه مىخواهد. زن گفت: خيلى خوب، امشب به شوهرم مىگويم يک کلهپاچه بگيرد. رفيق او گفت: شوهرت مىگيرد به من چه، خودش مىخرد و خودش هم مىخورد. زن گفت: تو کارى به اين کارها نداشته باش و مطمئن باش که ما بىتو نمىخوريم. شب که شوهر او آمد گفت: اى مرد، من دلم کلهپاچه مىخواهد. شوهر او گفت: چشم، فردا برايت مىخرم. فردا که شد رفت کلهپاچه را خريد و آورد توى خانه. زن آنرا گرفت. و خوب و پاکيزه پخت و بعد به مرد گفت: اى مرد مىگويند يک کله خوب نيست دو نفر با هم بخورند بايد سه نفر باشند. شوهر گفت: حالا يکى ديگر را از کجا بياوريم. گفت: برو مسجد، وقتى نمازتان تمام مىشود هرکس بالاى دستتان ايستاده است همان را همراه بياوريد. قبلاً هم به رفيق خود گفت: مىروى مسجد هرکجا شوهرم ايستاده است تو بالاى دست او مىايستي. وقتى به تو تعارف کرد، فوراً مىگوئى خيلى خوب و با او مىآئي. اتفاقاً وقتى شوهر او رفت مسجد و در صف جماعت نشست رفيق زن قدرى دير کرد، چهار نفر لر نتراشيدهٔ نخراشيده آمدند بالاى دست او نشستند و همينکه او آمد و ديد کار از کار کذشته و ديگر بالاى دست آن مرد جائى گير او نمىآيد ناچار رفت. جاى ديگرى نشست.
بارى شوهره همينکه از نماز فارغ شد رو کرد به آن چهار نفر لر و گفت: آقايان ما امشب کلهپاچه پختهايم، زنم مىگويد دو نفرى نمىشود بخوريم. حالا بفرمائيد تا برويم خانهٔ ما آنرا با هم بخوريم. لرها قبول کردند و به اتفاق شوهر رفتند. از آن طرف زن همينکه شام شد فوراً خانه را آب و جاروب کشيد و پر و پاکيزه (”پر“ در زبان عوام هميشه مترادف با ”پاکيزه“ گفته مىشود) کرد و چراغها را روشن کرد و خودش هم رفت حمام و بعد هم هفت قلم آرايش کرد و آمد منتظر در زدن شوهر خود شد و همينکه صداى در بلند شد با شور و شوقى هر چه تمامتر دويد در خانه را باز کرد و خودش دويد توى خانه پشت در قايم شد. يک دفعه ديد شوهر او با يک دستهجمعى دارند مىآيند که همه از لرهاى نتراشيده و نخراشيدهاند. همينکه رفتند توى اتاق، آمد شوهر را صدا کرد و به او گفت: ”اى مرد من کى گفتم بروى چها رتا لر را همراهت بياوري. حالا که ما شام شب همه آنها را نداريم، چکار خواهى کرد. مرد گفت: حالا ديگر چارهاى نيست. زن گفت: خيلى خوب، معلوم مىشود رزق اينها را خدا امشب حواله به خانه ما کرده است. پس حالا زود برو يک صد درمى نان بگير و بيا، من هم آب ديزى را زيادتر مىکنم.
مرد گفت: خوب، و رفت که برود نان بگيرد، زن فوراً رفت و يک تکه دنبه برداشت و انداخت توى هاون و بنا کرد به کوبيدن. بعد همچه که ديد حالا آمدن شوهر او نزديک مىشود فوراً رفت ديزى کلهپاچه را برداشت و برد قايم کرد و بعد دويد پيش مهمانها و گفت: اى بندگان خدا، اينجا آمديد چکار کنيد، اين شوهر من رسم دارد هر شب يک دسته را مىآورد خانه و قدرى دنبه توى هون مىاندازد و من مىکوبم، همينکه دسته يانه (دسته هاون ـ عوام اصفهان هاون را ”هونک“ (به فتحها و واو و سکون نون) و ”يانه“ هم مىگويند.)خوب چرب شد آنرا برمىدارد ... حالا من گفتم، ديگر خودتان مىدانيد. آقام (آقايم) به شما گفتنى (اين جملهاى است که عوام غالباً در خلال سخن خود مىگويند گاهى هم مىگويند: جانم به شما گفتي)، لرها را نمىگوئي؟ بهقدرى ترسيدند ک فوراً بلند شدند و زدند به چاک و دو تا پا داشتند چهار تاى ديگر هم قرض کردند و از در خانه رفتند بيرون و بنا کردند به دويدن، زن هم از پشت سر آنها بنا کرد به جيغ کشيدن و هى داد زدن که ديزى را بردند. دست قضا مرتيکه هم همين موقع رسيد و گفت: زنيکه چه خبر است؟ گفت: اينها کى بودند آورده بودي؟ ديزى را برداشتند و فرار کردند! مرتيکه نانها را انداخت و يک نان برداشت و بنا کرد دنبال آنها دويدن و هى داد زد و التماس کرد که بايستيد من لااقل نوک آن را توى آن بزنم.
لرها همينکه اين را شنيدند خيال کردند که مقصود او نوک دسته يانهاست، بدتر ترسيدند و بيشتر زور به فرار آوردند. بالاخره مردک مأيوس برگشت و آمد توى خانه، يک قدرى غرغر کرد و از زن خود هم غرغر شنيد و يک دانه نان خالى خورد و با اوقات تلخ گرفت خوابيد و فردا صبح وقتى از خانه رفت دنبال کار و کاسبى خود، زنک فوراً رفت رفيق خود را خبر کرد و آمد ديزى را گذاشتند گرم شد و نشستند سر آن و بنا کردند به خوردن. زنک همانطور که غذا مىخورد حال و تفصيل ديشب را براى رفيق خود نقل مىکرد و دنبال هم مىخنديد...
-
حيوان عجيب
يکى بود يکى نبود. در زمانهاى قديم، گاو و خر و بز و روباهى با هم دوست شدند. آنها يک روز تصميم گرفتند که بهجاى سرسبز و پرچمنى بروند. ولى مشکلى در ميان بود. در آن محل پلنگها زياد رفت و آمد داشتند و به همين دليل براى آنها خطرناک بود.
چند روزى دودل بودند تا اينکه با اميد به خدا گفتند: ”هرچه پيش آيد خوش آيد.“ و بهراه افتادند. آن چهار دوست، به ميدان سرسبزى رسيدند و به تفريح پرداختند. روزى روباه به دوستان خود خبر داد: در پشت آن تپه، چند پلنگ ديدم..
گاو گفت: ”راست مىگوئي؟ خدا نکند که متوجه ما بشوند.“
خر گفت: ”پس نبايد صداميان را بلند کنيم، حتماً سر وقتمان مىآيند.“
بُز گفت: ”اصلاً بهتر است هيچ حرفى نزنيم.“
همه قبول کردند و چند روزى را، بىآنکه حتى يک کلمه حرف بزنند، گذراندند. يک روز، خر رو به دوست خود کرد و گفت: ”من نمىتوانم بيشتر از اين تحمل کنم. دلم مىخواهد عرعر بلندى بکنم!“
ولى بقيه گفتند: ”نه اين کار را نکن. پلنگها صدايت را مىشنوند و به اين طرف مىآيند.“ آها از خر خواهش و تمنا کردند ولى خر گفت: ”واي، اگر عرعر نکنم از هوش مىروم. بايد عرعر کنم.
بالاخره همراهيان او گفتد: ”باشد، اگر طاقت نداري، خيلى آهسته و آرام عرعر کن. يک دفعه داد نکشي!“
خر قبول کرد و بالاى تپهاى رفت و عرعر سر داد اول آرام آرام عرعر کرد ولى ناگهان عرعر بلندى کرد. فرياد خر از تپهها و جلگهها گذشت و به گوش پلنگى رسيد. پلنگ معطل نشد و زود به طرف صدا دويد. روباه به طرف خر رفت و با ترس گفت: ”اى خر! چند بار از تو خواهش کرده بودم که عرعر نکني؟ حالا مىبينى چه دسته گُلى به آب دادهاي؟ الان است که همهد پلنگها بيايند و لت و پارت کنند.“
خر لرزيد و گفت: ”واى روباه جان! به دادم برس. تو حتماً حيلههاى زيادى داري. بيا و از حيلههايت استفاده کن. وگرنه کار همهمان ساخته است.“
روباه گفت: ”اگر قول بدهى که از اين بهبعد، هرچه بگويم انجام بدهي، حيلهاى دست و پا مىکنم.
خر گفت: ”روباه جان! تو جان مرا نجات بده، آن وقت شب و روز اگر روى کولم هم سوار بشوي، اشکالى ندارد.“
روباه قوبل کرد و از خر خواست که روى دو پاى جلوى او بلند بنشيند. خر نست و روباه سوار گردن او شد. پلنگ به نزديکى آنها رسيد. روباه گفت: ”بيا هر دو با هم داد و فرياد کنيم.“
روباه و خر شروع کردند به نعره زدن. صداى آندو در جلگه و دره پيچيد و همهجا را به لرزه درآورد. پلنگ که پيش مىآمد، تا آنها را با هم ديد و صداى آنها را شنيد، مات و مبهوت ماند و قدمى به عقب برداشت. چراکه در طول عمر خود نه چنين صداى شنيده بود و نه چنين حيوانى ديده بود. روباه و خر، پلنگ را ديدند ک پريشان شده است. آن وقت جرأت پيدا کردند و صداى خود را بلندتر کردند و پلنگ خيلى وحشت کرد و پا به فرار گذاشت. در همين حال پلنگ به خرسى برخورد. خرس از پلنگ پرسيد: ”آهاى پلنگ! چه خبرت است؟ از دست که فرار مىکني؟“
پلنگ گفت: ”چند لحظه پيش بالاى آن تپه يکى عرعر کرده بود، من خيال کردم صداى خر است و به آنجا رفتم. ولى متوجه شدم که صدا نه صداى خر بود نه صداى گربه و نه صداى هيچ حيوان ديگر. من تا هب حال چنين صدائى نشنيده بودم . خود آن حيوان هم وحشتناکتر از صداى او بود. دو تا پا داشت. گردن او از شکم او هم گندهتر بود. پاى او هم از گردن او بزرگتر. حيوان عجيبى بود تا ديدمش يک لحظه هم صبر نکردم و پا به فرار گذاشتم.
خرس گفت: پلنگ جان! فکر نمىکنم اين طرفها چنين حيوان عجيبى وجود داشته باشد. حتماً آن حيوانى که ديدهاى خر بوده و تو را گول زده.
پلنگ گفت: ”ممکن نيست که خر بتواند مرا گول بزند.“
خرس گفت: ”من شنيدهام که يک خر و يک بُز و يک گاو و يک روباه با هم دوست شدهاند و از جاى دورى به اين طرفها آمدهاند شايد کنار آن خر، همراهان او هم بودهاند.
او از پلنگ خواست که برگردد ولى پلنگ دل و جرأت خود را از دست داده بود حاضر نبود که برگردد. بالاخره تصميم گرفتند که دو نفرى بروند و براى اينکه از همديگر دور نشوند، دو سر طنابى را به سرهاى هم بستند و در يک قدمى هم به راه افتادند.
خر و بقيهٔ دوستان او آندو را ديدند که پيش مىآمدند و به هم گفتند: ”خرس و پلنگ به طرف ما مىآيند، حالا چهکار کنيم؟“
روباه گفت: ”من که جُز اين هيکل چاقم، سلاح ديگرى ندارم.“
خر گفت: ”من هم فقط صداى کلفتم را دارم.“
بز گفت: ”پس حالا چهکار کنيم؟“
آنها هرچه فکر کردند چيزى به عقل آنها نرسيد. پس با ترس، زود بالاى درختى رفتند. روباه روى بلندترين شاخه نشست. بزه هم پائينتر از او، روى شاخهاى ديگر نشست. خر و گاو هم که سنگين بودند. پاى درخت ماندند. پلنگ و خرس نزديک آنها رسيدند. روباه لرزيد و از همان بالا نقش زمين شد بُز هم لرزى و به زمين افتاد. گاو که همانجا ايستاده بود، آنقدر ترسيد که طاقت نياورد و تا مىتوانست داد و فرياد کرد. خر هم عرعر بلندى سر داد. صداى آنها در هم پيچيد و مثل نعرهٔ يک غول، به گوش پلنگ و خرس رسيد. پلنگ که از اول دل توى دل او نبود، تا صدا را شنيد، قدمى عقب گذاشت و بعد برگشت و فرار کرد. خرس سعى کرد او را نگه دارد، اما پلنگ مثل باد دويد و طناب را محکم کشيد و بدون آنکه خبر داشته باشد، سر خرس را که به سر طناب بسته شده بود از تن او جدا کرد و با خود بُرد. مدتى دويد و بعد پشت سر او را نگاه کرد و ديد که چيزى دنبال او مىآيد. خوب نگاه کرد و متوجه شد که خرس است. پلنگ سخت وحشت کرد و با خود گفت: ”واى آن حيوان عجيب چيزى نشده خرس را خورده و فقط کله آنرا گذاشته. الان که سر وقت من هم بيايد. يک لحظه نبايد اينجا بمانم.
-
حُسن تصادف
يکى بود يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. روزى از روزها پادشاه ايران در بارگاه خود نشسته بود. خبر آوردند که ايلچى فرنگ با باج و خراج ساليانه آمده است. ايلچى وارد شد، زمين ادب بوسيده، تحفه و هدايا را از نظر حاضرين گذرانيد و عرض کرد: ”خراج ساليانه را همراه آوردهام اگر اجازه بدهيد عرض کنم.“ پادشاه اجازه داد. ايلچى عرض کرد: ”قبله عالم به سلامت باشد، جاننثار چند سؤال دارم اگر وزراءِ اعلىحضرت جواب سؤالات مرا دادند، معلوم مىشود ايران از حيث علم هم بر ما برترى دارد و غلام خانهزاد خراج را تقديم خزانه اعلىحضرت مىکنم و اگر جواب ندادند معلوم مىشود فقط قرهشمشير و زور او از ما زيادتر است. لذا وقتى از حيث علم بر ما برترى ندارد انصافاً حق خراج گرفتن از ما را هم ندارد و در اينصورت خراج نيست بلکه باج است. شاه اجازه بفرمايند فقط خراج امساله را تقديم کرده و سالهاى بعد معافمان فرمايند.
شاه قبول کرد. ايلچى سؤالات خود را به عرض رساند. وزير دس راست وزير دست چپ و امراء بارگاه به همديگر نگاهى کردند. وزير دست راست براى عرض جواب چهل روز مهلت خواست. شاه چهل روز به وزراء و امراء مهلت داد و قسم خورد که گر جواب ندهند تمام آنها را خواهد کشت.
وزراء و امراء مرخص شدند. روز سى و نهم دور هم جمع شدند و هيچکدام نتوانسته بودند جوابى حاضر کنند. بنابراين با هم قرار گذاشتند که شبانه فرار کنند. نصف شب که شد همه از يک دروازه سوار اسب رو به فرا رگذاشتند. اول طلوع آفتاب به دهى رسيدند، مکتبخانهاى ديدند که آخوند پيرى در آن نشسته مشغول درس دادن است. دم مکتبخانه از اسب پياده شدند و ديدند چوب بلندى دست معلم است که از سقف اتاق بيرون رفته و طنابى هم که از توى ديوار بيرون آمده به شال کمر او بسته است. خيلى تعجب کردند و پرسيدند: آقا اين چوب چيست و اين طناب از کجا است؟ جواب داد: عيال بنده در خانه خيلى کار دارد و من هم مشغلو تدرى هستم، لذا براى آنکه گنجشکها گندمى را که روى بام اين اتاق پهن کردهاند تا خشک شود نبرند، من اين چوب بلند را دست گرفته از سقف اتاق بيرون کردهام و سر او دستمال بستهام . از طرف ديگر بندهزاده شيرخوار نيز در اتاقِ پشت در گاهواره خوابيده و طناب گاهواره از ديوار به شال بنده بسته است. من موقع درس دادن به بچهها، ناچارم تکان بخورم، از تکان من هم اين چوب تکان مىخورد و گنجشکها را مىپراند و هم گاهواره مىجنبد و بچه بيدار نمىشود.
وزراء و امراء از عقل او تعجب کردند و پرسيدند: اسم تو چيست؟ جواب داد: ”نيم من بوق ابن پشم پانزده.“ همه به همديگر نگاه کردند و چيزى نفهميدند و گفتند: آقا اينکه اسم نيست خواهش مىکنم اسم شريف را بفرمائيد. گفت: اسم اصلى بنده منصور ابن موسى است، ولى چون آدم فقير و متواضعى هستم راضى نشدم اول اسم بنده ”من“ باشد و اول اسم منصور حلاج هم ”من“. لذا اول اسم خود را نيممن“ گذاشتم. بعد ديدم سزاوار نيست آخر اسم من ”صور“ باشد و اسرافيل هم صور، لذا قبول کردم که اسمم ”بوق“ باشد. بنابراين اسمم شد نيم من بوق ابن، بعد برخوردم که نمىشود با تواضع و افتادگى من اول اسم پدرم ”مو“ و آخر آن ”سي“ باشد و موسى کليمالله هم همين اسم را داشته باشد. ناچار گفتم پدرم به عروش ”مو“ بايد ”پشم“ داشته باشد و بهجاى ”سي“ هم پانزده و به همين جهت اسمم شد ”نيم من بوق ابن پشم پانزده“ وزراء با يکديگر مشورتى کردند و گفتند کسىکه بتواند جواب ايلچى فرنگ را بدهد همين است و بس. بايد او را همراه برد تا جواب دهد و ما را از خشم سلطان خلاص کند. پس از کمى مذاکره قرار شد نيم بوق ابن پشم پانزده با آنها برود و جواب ايلچى را بدهد.
همه با هم راه افتادند. معلم مذکور بر الاغى سوار بود و خورجينى در ترک داشت و هرچيز از قبيل دانه ذغال يا ميخ و امثال آنرا در راه مىديد جمع مىکرد و در آن جاى مىداد. خلاصه همهجا آمدند تا به در بارگاه رسيدند و پياده شدند. ”نيم من بوق ابن پشم پانزده“ زمين ادب بوسيده، مدح و ثناى شاه را بهجاى آورد. وزراء عرض کردند: قبله عالم به سلامت باشد در اين مدت هرچه فکر کرديم به چه زبانى سؤالات ايلچى فرنگ را جواب گوئيم که بارى دولت ابد مدت موهن نباشد، راهى نيافتيم و نتوانستيم راضى شويم که خود جواب دهيم لذا براى آنکه هم امر شاهانه اجراء شود و هم ايلچى جواب خود را گرفته باشد و هم به دولت برنخورد اين شخص را که معلم يکى از مکتبخانههاى دهات است براى عرض جواب همراه آورديم. شاه به همه اجازه نشستن داد. ”نيممن بوق ابن پشم پانزده“ روبهروى ايلچى نشست. ايلچى پرسيد: وسط زمين کچا است؟ جواب داد: همين جائى که من نشستهام. ايلچى کاغذى از جيب درآورد. با مداد دايره بر آن رسم کرد. ”نيممن ابن پشم پانزده“ پس از آنکه قدرى به دايره نگاه کرد يک دانه ذغال از خورجين خود درآورده قسمت کوچکى ازدايره را جدا نمود. ايلچى تخممرغى بر آن نهاد. او نيز دانه پيازى روى دايره گذاشت. ايلچى با چها رانگشت خود به او اشاره کرد. ”نيممن بوق ابن پانزده“ دو انگشت به سمت صورت او دراز نمود. ايلچى با چهار انگشت خود به او اشاره کرد. ”نيممن بوق ابن پانزده“ دو انگشت به سمت صورت او دراز نمود. ايلچى از جا برخاسته تعظيم کرد و عرض نمود: قربان، من جواب همهٔ سؤالات خود را گرفتم. الحق اين شخص استاد است. و خراج را تقديم کرد.
شاه از او پرسيد: سؤال و جواب چه بود؟ عرض کرد: از او پرسيدم وسط زمين کجا است، جواب داد همينجا يعنى زمين گرد است و هر نقطه وسط آن محسوب مىگردد. بعد به او گفتم اين زمين گرد تمام آن خاک است؟ قسمت کوچک آنرا جدا کرد يعنى خاک کمتر است و آب بيشتر. سپس پرسيدم زمين مثل تخممرغ از يک ورقه ساخته شده؟ پياز را نشان داد که خير مثل پياز ورقهورقه است. با چهار انگشت گفتم اگر مثل من و تو چهار نفر ديگر پيدا مىشد دوار عالم صحيح مىگشت. جواب داد به عقيده من همين دو نفر که هستيم کفايت مىکند.
ايلچى مرخص شد. بعد از ”نيممن بوق ابن پشم پانزده“ پرسيدند سؤال و جواب چه بود. عرض کرد: قبله عالم به سلامت باشد وقتى پرسيد وسط زمين کجا است چون مىدانستم نمىتواند ذرع کند گفتم همينجا و اگر مىگفت نيست مىگفتم برخيز و اندازه بگي. بعد روى کاغذ يک گردى کشيد، يعنى من روزى يک گرده نان مىخورم. بنده تعجب کردم و نشان دادم که من به يک تکهٔ کوچک قناعت ميکنم. او گفت يک گرده نان را با تخممرغ مىخورم. من گفتم فقير آدمى هستم تکه نان را با پياز صرف مىکنم. فرنگى با چهار انگشت خود مرا تحقير کرد و گفت خاک بر سرت، من نيز با دو انگشت جواب دادم چشمهايت کور. شاه از اين حسن تصادف تعجب کرد و خنده بسيارى نمود. معلم را با انعام و مرحمت شاهانه نواخت و مرخصش ساخت! اميدوارم همانطورى که معلم مزبور سر پيرى به دولت و مکنت و آرزوى خود رسيد شما هم به آرزوى خودتان برسيد.