ذهنم هنوز می تپد و قلبم آزاد است .
پر می کشم ,
اوج می گیرم ,
می خندم و زندگی را معنا می بخشم .
درست است..
من برای زندگانی کردن آمده ام نه زنده ماندن ...
Printable View
ذهنم هنوز می تپد و قلبم آزاد است .
پر می کشم ,
اوج می گیرم ,
می خندم و زندگی را معنا می بخشم .
درست است..
من برای زندگانی کردن آمده ام نه زنده ماندن ...
طلوع بر چشمهايم غروب ميكند و غروب بر چشمهايم طلوع
به پا نرسيد
از سر گذشت
و زندگي همين يك وجب بود!
دیشب به یاد تو
هفت آسمان را
به جستجوی ستاره ات
بوئیدم...
سرت را روی شانه ام بگذار
دیگر برایت
نه حافظ می خوانم
نه شمس
نه حتی سهراب
فقط تو ....
شعر تو را خواهم گفت .
__________________
هیچکی از رفتن من غصه نخورد
هیچکی با موندن من شاد نشد
وقتی رفتم کسی قلبش نگرفت
بغض هیچ آدمی فریاد نشد
هرگز باورم نميشه.......
در انتظار
انتظار احتضار شب
شهر خسته است ...
و فانوسهای درد
خرد شدن را سالهاست
در آغوش زمین آموخته اند
چه کسی با غروب خورشید وضو می سازد ؟ !
و نماز وحشت را
با لکنتی غریب
در فصل ترانه ها، به جای می آورد ؟ !
و باز
با...ز
تنهایی ، در تابوتهای کاغذی
جنازه ی سکوت قلم را تشییع می کند .
تنها
گام در راه می گذارم
از میان مه ، راهم به روشنی پیداست
شب ، آرام است
و صحرا،
غرق نیایش پروردگار
این چیست؟
که اینسان برایم سخت و دردناک است؟
در انتظار چیستم؟
و اندوهگین کدامین؟
مرا
نه از زندگی ام خواسته ای است
و نه بر گذشته ام افسوسی
آزادی میخواهم و آرامش!
می خواهم همه چیز را به فراموشی بسپارم
و آسوده بیارامم!
دل وحشت زده در سینه ی من می لرزید
دست من ضربه به دیواره ی زندان کوبید
آی همسایه ی زندانی من
ضربه ی دست مرا پاسخ گوی!
ضربه ی دست مرا پاسخ نیست.
تا به کی باید تنها تنها
وندر این زندان زیست
ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم
پاسخی نشنیدم
به باران قسم
به راز بودنم قسم
به چشمان پرالتماسم قسم
دگر خبرت را از قاصدک لبانت نخواهم گرفت
دگر رازهای سر به مهرم را بتو نخواهم گفت
نه دگر نه من و نه چشمان بخون نشسته ام
نه دیگر سراغت را از آن همه همهمه نخواهم گرفت
سكوت بلندی در امتداد این جاده نشسته است و
یاد تو همچون هراسی سرد وجودم را در بر گرفته
حال من هستم و شكوه نگاه تو
نگاهت بر نگاه خسته ام چقدر زیبا و دل انگیز است!
نگاهت را از من مگیر.
نشسته ام و به دیواره دلم تکیه داده ام
به گوشه ای خزیده ام و گریه سر داده ام
دلم گرفت از این دنیای سیاه و سرد
باز یاد یارم به سر داده ام
فریاد و فغان می کشم از ما ته وجود
گویی که تمام هستی ام به باد داده ام
هر دم به یاد می آورم آن روزگار خوش که گذشت
با یاد آن، این به باد داده ام
زندگی و هستی و وجود را
با یک پلک یار به باد داده ام
ای صبا نشین کنار ما ز سکوت
که تو را بار امانتِ یار داده ام
صبا رسان امانت ما به دست دوست
که آن سخنی ست که به یار داده ام
من خود می روم از این شهر و این دیار
لیکن پیام خود به تاریخ شهر داده ام
تاریخ نگاشته است شرح حال مرا
که چگونه با یک نظر دل به او داده ام
چون بگذاشت پا در شهر دل، یار ما
همه شهر را به قربانش داده ام
این شعرهای من گر نیست لایق او، لیکن
نور و خونِ چشم و دل به او داده ام
داده ام هر آنچه داشتم به یاد او
ولی یاد او یک دم به یاد دگر نداده ام