در دلم ...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
Printable View
در دلم ...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد/ چنان کز شیوهی شوخی و شیدایی تو بیدادی
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی / به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
یاران شنیدهام که بیابان گرفتهاند
بیطاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمیبرم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمینهم مگر آن جا که پای یار
روزها را می شمارم خوب من
تا تو برگردی دوباره پیش من
عاشقی مستی مطلق می دهد
من کنون مات تو و تو کیش من
این گیلگمش چی شد پس ؟
قبلا خوندم اما یادم نمی یاد
نمی ذاری بقیه اش را هم که
دلم رفت
نمی دانم امروز چندم جهنم است
نعشِ دوازده ستاره بر دوش دارم
سیر از گرسنگی ام
و هی به تو می اندیشم
هنوز رد پاهایت را به سینه قاب کرده ام
شب ها دلتنگی هایم را خواب می بینم
امروز " حوصله ام ابری ست "
خدا کند که ببارم ...
هر چی میگردم اصل داستانو پیدا نمیکنم.
مگر با داس سیمین کشت زرین بدروی ورنه شد/ به مشتی خوشه درهم کوفتن خرمن نخواهد
حجابی نیست در طور تجلی لیکن اینش هست / که محرم جز شبان وادی ایمن نخواهد شد
دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر مي¬كردم
و رنگ دامنه¬ها هوش از سرم مي¬برد.
خطوط جاده در اندوه دشت¬ها گم بود.
چه دره¬هاي عجيبي!
منم اصلشو ندارم
بچه بودم توی مجله می خوندم
اما منم می گردم دنبالش پس
یاری به دست کن که به امید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
ما را که ره دهد به سراپرده وصال
ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش
آره شما که حرفه ای تری بهتر میتونی پیداش کنی
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه به دیدار من است
اختیار دارید این چه حرفیه
امیدوارم پیدا بشه چون هی بهش فکر می کنم ولی یادم نمی یاد
تو به فکر منی همیشه و من
تا به تو فکر میکنم ، هستم
رو به سوی تو مستقیم دلم
این طرف، آن طرف ندانستم
جز همین زخم خوردن از چپ و راست
زین طرف ها چه طرف بر بستم؟
جرمم این بود : من خودم بودم
جرمم این است : من خودم هستم ...
منم دقیق یادم نیست. یکی هست که میخواد به جاودانگی برسه و برای اینکار باید به سفر خیلی خیلی دوری بره.از دریاهای متعددی میگذره تا خدایی را ملاقات کنه که جواب سوالشو میدونه. اما در اخر میفهمه که از جاودانگی هیچ خبری نیست!! امیدوارم با داستانهای یونانی قاطی نکرده باشم!!
من شاعرم هی واژه می سازم برای تو
اما تو می سازی خود من را فدای تو
عطر تو بوی خاک باران خورده را دارد
عطر تو من را می برد تا ماورای تو
سر می گذاری روی دوشم شعر می خوانی
من هم یله ؛ ول می شوم توی صدای تو
مرسی از توضیحاتتون
الان پیدا کردم داستانشو اما خیلی مففصله و به صورت تصویر
" وقتِ رفتن است ! "
چهره ای شکسته ، خسته
از برون جواب می دهد :
" نوبت من است ؟
من در انتظارهِ یک اشاره ام ! "
حرف هایِ خویش را
از تمامِ مردمِ جهان نهفته ام
با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام
مثلِ قصهء شنیده ، آه !
نشود کسی دوباره ام !
وقتی میگم حرفه ای تری چرا تعارف میکنی؟ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ماشه چکید باز
موسیقی دریا
آشفته شد با ضربه ی شلیک
پرواز مرغک ها
نیزار را جنباند
سگ صید را آورد
در ماسه های نرم لغزنده صدای چکمه پنهان شد
مرغان ساحل
به سایه ی نیزار برگشتند
در طول تاریکی
فریادهای تیز
خواب عناصر را به هم میریخت
پرلای تک مانده
صدا می کرد جفتش را
از پشت مرداب
به سر موی دوست دل بستم
رفت عمر وهنوز پا بستم
کم ما گیر و عذر ما بپذیر
بیش از این بر نیامد از دستم
بیش از این خواستم ، ولی چه کنم ؟
چه کنم ؟چون نمیتوانستم
مستور مست هر دو چو از یک قبیله اند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
توان از تو رفتن نیست
باز هم می گویم
سزاوار تر از تو گریه من است
که غرقاب خونم می کند
و راحت و زلال به زاویه درد می رسد
نه
گریه فقط سزاوار من است
نه بابا یک کم خوش شانس تر
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود
چو هر چه میرسد از دست اوست فرقی نیست
میان شربت نوشین و تیغ زهرآلود
میزاریش که؟
دست سفید صبح می شست
لک های شب را
از چهره ی هر چیز
آواز آب و باد
تا دورها می رفت
صیاد برخاست
ساحل خطوط پیکرش را شکل می داد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است
بيهوده مي دويد به دنبالش
او غنچه شكفته مهتابست
بايد كه موج نور بيفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمي
كاو را بخوابگاه گنه خواند
بايد كه عطر بوسه خاموشش
با ناله هاي شوق بيآميزد
در گيسوان آن زن افسونگر
ديوانه وار عشق و هوس ريزد
دم غروب، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي¬ديد.
و روي ميز، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
و بوي باغچه را، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي¬كرد.
و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي¬زد خود را.
به نظرتون بذارم یک کم زیاده
الان لینکشو براتون می فرستم
از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند
تا ز غمت دیدهام در گهر افشانی است
آه! که در طالعم باز پراکندگی است
بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است
رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ!
نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است
صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است
تشکر
تنم را به اتش زده می روم
مثل گلوله مثل مسلسل
مثل کوه منفجر میشوم
و میروم
منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی
چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟
اگر تو آن من باشی، ازین و آن نیندیشم
ز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ایمان من باشی؟
یک تبر که زیر سایه ی بلوط تر لمیده بود
هی برای آن درخت پیر شاخ و شانه می کشید
دود می وزید سمت هر کجا که باد پشت بام
دود سرد آتشی که در دلش زبانه می کشید
خواهش می کنم
در دشت چشم هاي تو - اين دشت هاي سبز -
هر باغ شعر من
پيغام بخش جلوه ي روزان بهتريست .
هر غنچه ،
هر شكوفه ،
هر ساقه ي جوان ،
دنياي ديگريست .
اي سرزمين پاك
من با پرندگان خوش آواي باغ شعر
در دشت چشم هاي تو ، سرشار هستي ام .
من با اميد روشن اين باغ پر سرود
در خويش زنده ام .
دشت جوان چشم تو ، سبز و شكفته باد ...
دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گیرم / گه از زمین و گه از آسمان سراغ تو گیرم
بهجای آب روان نیستم دریغ که در جوی / به سر بغلطم و در پیش راه باغ تو گیرم
نه لالهام که برویم به طرف باغ تو لیکن / به دل چو لاله بهر نوبهار داغ تو گیرم
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه رنگ پریده خون سرد
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل ودیوانه شد
در نمازند درختان و گل از باد وزان / خم به سرچشمه و در کار وضو میبینم
جوی را شدهئی از لل دریای فلک/ باز دریای فلک در دل جو میبینم
ذره خشتی که فراداشته کیهان عظیم / باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
می ریزد آبشار
در هاله های رنگ
دیری ست رفته است مسافر
و جای خالی اش
پر مانده با غبار
و ذره های خاک
شمعی کنار پنجره ی باز روشن است
تو را من چشم در راهم شبا هنگام که میگیرد در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
ياران ره عشق منزل ندارد
كين بحر مواج ساحل ندارد
در اين دنياى بى حاصل چرا مغرور ميگردى
سليمان گر شوى آخر نصيب مور ميگردی
یاد آن شب که ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
قلب مرا شکستی نامهربان پری زاد
گفتی ز بند رستی ای نازنین نگارم
من و باد صبا مسكين دو سرگردان بي حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت
تكان قايق¬، ذهن ترا تكاني داد:
غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست.
هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد كرد
كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ.
گر حال تو همچون من آشفته خراب است
گر خواهش دل های من و تو بی جواب است
ای وای به حال هر دوی ما
آه دست پسرم يافت خراش
واي پاي پسرم خورد به سنگ
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا / او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است / هم بدان خاک درآید و مشویید مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است/ هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا
الهي سينه اي ده آتش افروز
در آن سينه دلي، وان دل همه سوز