ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهي ها روشني من گل آب
Printable View
ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهي ها روشني من گل آب
بهشت شما در ارزوي به بركشيدن من
در تب دوزخي بي انجام خاكستر خواهد شد
تا اتشي ان چنان به دوزخ خوف انگيزتان ارمغان برم
كه از تف ان دوزخيان مسكين
اتش پيرامونشان را چون نوشابه اي گوارا سركشند
درد عشقی کشيدهام که مپرس
زهر هجری چشيدهام که مپرس
سرو و چمان من چرا ميل چمن نمي كند
همدم گل نمي شود ياد سمن نمي كند
درمان درد راز که دارد خبر کنید
آوازه شما کجا ها رسیده است !
تنها تو اگهي و تو ميداني
اسرار ان خطاي نخستين را
تنها تو قادري كه ببخشايي
بر روح من صفاي نخستين را
افکار خویش را به بداهه جان دهید
شوق مشاعره در این بداهه است !
تكيه گاهم اگر امشب لرزيد
بايدم دست به ديوار گرفت
تا به زهد خود نجویی خویش را
هر که باشی تو نباشی راز دار
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب ديده بنشانم چو شمع