من فسانه ، دل عاشقانم
گر بود جسم و جانی منم من
من گل عشقم و زاده اشک !
شکوه ها را بنه ، خیزو و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد.
جنگل و کوه در رستخیز است ،
عالم از تیره رویی در آمد چهره بگشاد و چون برق خندید.
Printable View
من فسانه ، دل عاشقانم
گر بود جسم و جانی منم من
من گل عشقم و زاده اشک !
شکوه ها را بنه ، خیزو و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد.
جنگل و کوه در رستخیز است ،
عالم از تیره رویی در آمد چهره بگشاد و چون برق خندید.
در دل ما آرزوي دوولت بيدار نيست
چشم ما بسيار از اين خواب پريشان ديده است
تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی ؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می شود
دوش میآمد سوار از دور و من نزدیک بود
کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را
رعد می غرد و چون آه تو ، با ریزش اشک
باد و باران بهم افتاده دران شام ِ پلید
کودکان ، خفته و گیسوی ِ تو در پر تو شمع
سایه افکنده بر آن بستر بی جفت و امید
درد از طبيب خويش نهفتي از آن سبب
اين زخم كهنه دير پذيرفت التيام
از بهر حفظ گله شبان چون بخواب رفت
سگ بايد اي فقيه, نه آهوي خوشخرام
من و همصحبتي اهل ريا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل ميبخشند
ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
ای همه گلهای از سرما کبود ،
خنده هاتان را که از لبها ربود ؟
مهر ، هرگز اینچنین غمگین نتافت
باغ ، هرگز اینچنین تنها نبود