دشنه حتی توی دست سایه هاست
فرصت جدایی من از شماست
آسمون می خواد که فریاد بکشه
بگه دیگه وقت زجر آدمهاست
Printable View
دشنه حتی توی دست سایه هاست
فرصت جدایی من از شماست
آسمون می خواد که فریاد بکشه
بگه دیگه وقت زجر آدمهاست
تا به گيسوي تو دست ناسزايان كم رسد
هر دلي از حلقه اي در ذكر يارب يارب است
تماشايي ام در حضور نگاهت
به من يك نگاه تماشا بينداز
زمستاني ام بي تو، خورشيد من: تو
نگاهي به من گرم و گيرا بينداز
زانکه شبها از خدا میخواستم این روز را
همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم
مي خواستم که سِقط کنم هر چه شعر را
نوزاد های زنده بدنيا نياورم
امّا نشد عفونت اين چند ساله را
در خود فرو بريزم و بالا نياورم
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
تا نگویی اشک هایِ شمع از کم طاقتی ست
در خودم آتش به پا کردم ولی نَگِریستم
چون شکست آیینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب در خود شکستم تا ببینم کیستم
زندگی در برزخ ِ وصل و جدایی، ساده نیستکاش قدری پیش از این، یا بعد از آن، می زیستم
مرا يك دم دل از خوبان جدا نيست
ولي صد حيف در خوبان وفا نيست
به خوبان دل سپردن كار سهل است
زخوبان دل بريدن كار ما نيست
تو بی دلیل عاشق ِ یک پنجره شدی
در یک کدام کوچه یِ بدونِ چرا و چون
آن جا کمی شکستی و آن وقت بود که تو
مبتلا شدی به فراوانی جنون
نفهمید اون که باید می دونست
بیشتر از جون هنوز عزیزه برام
با جدایی هیچی تموم نمی شه
عاشق از عاشقی سیر نمی شه
بگو تو اگه عاشق نبودی
عاشقت از تو دلگیر نمی شه