مي نوش كه عمر جاوداني اين استنقل قول:
خود حاصلت از دور جواني اين است
هنگام گل و بل است و ياران سرمست
خوش باش دمي كه زندگاني اين است
Printable View
مي نوش كه عمر جاوداني اين استنقل قول:
خود حاصلت از دور جواني اين است
هنگام گل و بل است و ياران سرمست
خوش باش دمي كه زندگاني اين است
البته من از بزرگترای انجمن نیستم که بخوام نظر بدم ولی اگه بخوایم در مورد شعرا نظر بدیم که میشه تاپیک شعرا انجمن ادبیات . اسمش با خود تا پیکه مثل مشاعره های رو در رو دیگه فقط اینبار از نوع اینترنتی !نقل قول:
تا کی ز غمزه دلها کنی خون؟
چند از کرشمه جان را ربایی؟
چون میبری دل، باری، نگهدار
بیچارهای را چند آزمایی؟
دربند خویشم، بنگر سوی من
باشد که یابم از خود رهایی
اختیار دارید شما. بزرگی از خودتونه.نقل قول:
سلام
خيلي سريع داريم پست مي ديم البته ببخشيد كه تو كار شما بزرگترا(آخه من تازه وارد اين تاپيكم) دخالت مي كنم اما به نظرم اگه درباره خود شعرا نظر بديم يكم صحبت كنيم بد نيست يا اگه بشه شاعر شعر رو معرفي كنيم و...
اين طوري كه ما داريم پست مي ديم خيلي از شعراي زيبا ديده نمي شن و ازشون سريع رد مي شيم
اتفاقا نظر خوبیه. منتها بهتره که صبر کنیم تا نفر قبلی شعرشو اصلاح کنه تا تاپیکها بیش از این قاطی نشن.
در اين بهار اي صنم بيا و آشتي کن
که جنگ و کين با من حزين روا نباشد
در دلم چيزي هستنقل قول:
مثل يك بيشه ي نور مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم
كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر كوه
هر که ما را ياد کرد ايزد مراو را ياد باد
هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد
دربند خویشم، بنگر سوی من
باشد که یابم از خود رهایی
چون میبری دل، باری، نگهدار
بیچارهای را چند آزمایی؟
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
در خزان با سرو و نسرينم ، بهاري تازه بود
در زمين با ماه و پروين ، آسماني دا شتم
شب بخوش
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زندنقل قول:
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
ما را دو روزه دوری دیدار میکشد
زهریست این که اندک و بسیار میکشد
عمرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش میبرد به زاری و خوش زار میکشد
مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار میکشد
آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد
اول جفا کشان وفادار میکشد
وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست
ما را هزار بار نه یک بار میکشد
مكن كاري كه بر پا سنگت آيونقل قول:
جهان با اين فراخي تنگت آيو
چو فردا نامه خوانان نامه خوانن
تو را از نامه خواندن ننگت آيو
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سبیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
تو خوبی آنقدر که هوا خوب می شود
اصلا هوای من شده خوب از هوای تو
خورشید هم به قدر تو زیبا و خوب نیست
گل ، سعی می کند که در آرد ادای تو
اصلا خودت بگو که چه کردی که ساختت
این سان لطیف و ناز و معطر ، خدای تو ؟
وقتي دل سودايي مي رفت به بستان ها
بي خويشتنم كردي بوي گل و ريحان ها
گه نعره زدي بلبل گه جامه دريدي گل
تا ياد تو افتادم از ياد برفتن ها
اگر قصد سفر داری نمی گویم نرو اما ...
جهان را بی نگاه تو نمی خواهم نمی خواهم
تو می دانی که چشمانت تمام هستی من بود
گرفتی هستیم را پس نگو از رنجت آگاهم
تویی آماده رفتن و من تنهاتر از هر شب
برو ای مهربان اما ... " تو را من چشم در راهم "
من برگ را سرودی کردم
سر سبز تر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر زمرگ
سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم
پرتپش تر از دل دریا
من موج را سرودی کردم
پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم
مكن در اين چمنم سرزنش به خودرويي
چنان كه پرورشم مي دهند مي رويم
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
[در سایههای عشقت ای خوش همای عرشی
هر لحظه باز جانها تا عرش برپریده
ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین
از آب عشق رسته وین آهوان چریده
دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو
هر دیده خویشتن را در آینه بدیده
همي گويم و گفته ام بارها
بود كيش من مهر دلدارها
پرستش به مستي است در كيش مهر
برون اند زين جرگه هشيارها
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
درد بي عشقي ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جاني داشتم
مسافر از اتوبوس پياده شد:
"چه آسمان تميزي!"
و امتداد خيابان غربت او را برد.
دير زماني بود در اين دنياي بي صاحب تنها مانده بودم ، گاهي فكر ميكردم خب كه چه ، به درك
ديروز دوستم را پيدا كردم
لاي انگور قرمز
دوست من يك كفشدوزك بود
==
صبح همگيتون بخير
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن، روی تو سپید!
صالح جان الان 12 و ربع شب هست برای ما
شب و روزت به خیر
در راهند
رفته اند برای تاریکی هایت
یک اسمان خورشید بیاورند
یادت باشد
من اینجا
کنار همین رویاهای زودگذر
به انتظار امدن تو
خط های سفید جاده را می شمارم ...
سلام:
خوب شد آخر شعرتون "د" بود!
فکر کردم خلوت شده که برگشتم
اما ظاهرا هنوز پست ها قاطی می شه
به خاطر هم زمانی ویرایش شد
ما دل به غم تو بسته داريم اي دوست
چشم تو به جان خسته داريم اي دوست
گفتي كه به دل شكستگان نزديكي
ما نيز دلي شكسته داريم اي دوست
(امام خميني)
شب همگي به خير
تاج¬هاي نازتان بر سر شکست
باد وحشي چنگ زد در سينه¬تان
صبح مي¬خندد خودآرايي کنيد!
اشک¬هاي يخ¬زده، آيينه¬تان
شعر قبلی چی شد پس ؟
اااا
گمونم اقا صالح یک شعر نوشت
چی شد ؟ من اشتباه می کنم؟
نمی دانستم گریه را دوست نداری
حالا هم هروقت بیایی
عزیز لحظه های تنهایی منی
اگر بیایی
من دلتنگی هایم را بهانه می کنم
تو هم دوری کسانی که دور نیستند
نه اشتباه نکردید. منتها آقا صالح یه لحظه کنترلشو از دست داد و یه چیزی نوشت که سریع حذف شد!!
در ضمن شعر payan هم فکر نکنم از امام خمینی باشد.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف
حرام خواهد شد
پس من اون قسمتشو ندیدم که
کجایی مستر صالح؟
نخير فرانك جان ، شما اشتباه نميكنينقل قول:
شعر قبلی چی شد پس ؟
اااا
گمونم اقا صالح یک شعر نوشت
چی شد ؟ من اشتباه می کنم؟
اشتباه از من بوده شايد
(( پست بنده حذف شد ))
مهم نيست
ديگه به اين تاپيك نميام
==
همه موفق باشيد
در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوستنقل قول:
محمود پریشان سر زلف ایاز است
زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گداز است
چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است
آواز ز میخانه برآمد که: عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است
ترک جان گفتم نهادم پا به صحراي طلب
اين تن لاغر کجا بار غم هجران کجا
جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق
خضر ميرفت از پي سرچشمهي حيوان کجا
بی خیال اقا صالح
ادامه بدید
پیش می یاد
ای باد برقع برفگن آن روی آتشناک را / وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را
ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان / که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را
این همه به شعرها فکر نکن
روزی ، مثل موهای من
سپید خواهند شد
کمی به دست من فکر کن / که به جای قلم
حالا عصایی با خود می گرداند
مثل سربازی برگشته از جنگ
که فقط زخم بزرگ سر خود را
هدیه ، به خانه می آورد ...
دشنام از زبان توام میکند هوس / تعظیم کن به این قدری یار خویش را
رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند / کردند رها دامن صد پاره ما را
هر طرفی و قصهیی ورچه که پوشم آستین / پرده راز کی شود دامن چاک چاک را
آری ، تو آنکه دل طلبد آنی
اما
افسوس
دیری ست کان کبوتر خون آلود
جویای برج گمشده ی جادو
پرواز کرده ست ...
تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده¬ام را اشکِ غم از لب ربود
زندگي در لاي رگ¬هايم فسرد
اي همه گل¬هاي از سرما کبود... !