-
ساقی ِ میخانه امشب رهگشایِ عاشقان
خالی از پاسخ شدم، با صد معما آمدم
عطر ِ جان افزایِ صهبا بُرده از جانم توان
یک قدح پُر کرده و با جام ِ صهبا آمدم
از هوایِ شور ِ مستان بر دلم افتاد شور
این دلِ افسرده را با نِی هم آوا آمدم
بر دو دستم شاخه های گل برایِ مهربان
دامن از گل پُر شده، از دشت و صحرا آمدم
با دو صد جام ِ وفا با دوست همیاری کنم
لطفِ بی چون و چرا بَهر ِ تمنا آمدم
گر شبی پیمانه ای از جام وصلش سَر کِشم
صبح می گویم چه خوش از خوابِ رؤیا آمدم
-
شاعر سرود : (ساق تو مفهوم الكل است!)
حقا كه هر چه مي كند اين ساق مي كند!!
من من نكن ! بگو ! دل بيچاره ! سعي كن!
استاد عشق هم به تو ارفاق مي كند!!
حتي شهاب نيز به زائرسراي شب
يك شمع ، نذر خنده عشاق مي كند
اين هم كه گفته است كه :ديگر نه من نه تو!
جدي نگير ! جان تو اغراق مي كند!!
-
دوست دارم ودانم كه تويي دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شدهام دوست ندانم
-
من دیده ام :
تصویر آفتاب های شکسته
یک زن ،
یک سکه ، یک درخت ، یک آیینه
بیدار گشته ام :
در انتظار خواب پر آیینه
اینجا نشسته ام .
-
مجنون تمام كرد، مجنون حرام شد
ليلي تورو خّدا! ليـلي كمـك كـمك
هي ساخت هي نواخت هي سوخت هي گداخت
«فرياد كـن مرا اي درد مشترك»
گرد سرش نگو، گرد سرش نپرس
هي دور زد زمين، هي چرخ زد فلك
از دست هرچه بود ازدست هرچه هست
از دست پينه دار از دسـت بي نمك
يكهو به گلّه زد، يك بره ی عجيب
يك ميش نانجيب، يك گرگ تيزتك
زد، بُرد، كُشت، [خُورد] چوپان ولي دريغ
هي گفت«به درك»هي گفت« به درك»
چوپان بي چماق، چوپان باتلاق
نه «ياعلي مدد!» نه «اي خداكمك!»
او را نزن كتك، اي «ياهو الغفور»
او را نكن فلك اي «لاشريك لك»
او را نزن كه ما، ما نيز بي خيال
ما نيز به درك، ما نيـز بـه درك
-
كاووس كياني كه كي اش نام نهادند
كي بود؟ كجا بود؟ كي اش نام نهادند؟
خاكي ست كه رنگين شده از خون ضعيفان
اين ملك كه بغداد و ري اش نام نهادند
با خاك عجين آمد و از تاك عيان شد
خون دل شاهان كه مي اش نام نهادند
صد تيغ جفا بر سر و تن ديد يكي چوب
تا شد تهي از خويش و ني اش نام نهادند
دل گرمي و دم سردي ما بود كه گاهي
مرداد مه و گاه دي اش نام نهادند
آيين، طريق از نفس پير مغان يافت
آن خضر كه فرخنده پي اش نام نهادند
-
دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد
بگداخت شمع و سوخت سراپای
و آن صبح زرنگار نیامد
-
دریا شده بی غواص
کو جرات اهل خاص
مانده علی تنها
با عالمی عمر عاص
-
صورتگر نقاشم هر لحظه بتي سازم
وانگه همه بت ها را در پيش تو اندازم
صد نقش برانگيزم با روح در آميزم
چون نقش تو را بينم در آتشش اندازم
-
من دارم تو آدمک ها میمیرم تو برام از پریا قصه میگی
من توی پیله ی وحشت می پوسم برام از خنده چرا قصه می گی
کوچه پس کوچه ی خاکی، در و دیوار شکسته
آدمای روستایی با پاهای پینه بسته
پیش تو یه عکس تازست واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه است از یه عاشق قدیمی