نشست و دفتر دل را به نامت وا کرد
برای از تو سرودن بهانه پیدا کرد
قلم به دست گرفت و تمام دردش را
به روی صفحه ی کاغذ هجا هجا جا کرد
گناه رانده شدن را به پای سیب نوشت
و هر چه وسوسه را نیز نذر حوا کرد
کمی به حال خودش گریه اش گرفت و بعد،
دو دست تب زده اش را به سمت دریا کرد
دوباره یوسف زیبای داستان ترنج
میان دخترکان قبیله غوغا کرد