نوشتم روی کاغذ های بی خط ، روی بی رنگی ،
دلم از آرزو هایش شکسته ...
می نوازد سازی را...
ساز بی رنگی...
Printable View
نوشتم روی کاغذ های بی خط ، روی بی رنگی ،
دلم از آرزو هایش شکسته ...
می نوازد سازی را...
ساز بی رنگی...
نه ، نه ، ببين ! به جان خود ت رسم مرد نيست -
- اين رفتنت و ماندن من ، صبر كن ! سوار !…
زن توي ترس و تلخي و ترديد ، گيج گيج
فرياد مرد : هاي ! دولول مرا بيار !
يك مرد پر حرارت و بانوي منجمد !
يك دست ، يك دولول … سپس بغض در غبار …!
روي قبرم بنويسيد مسافر بوده است
بنويسيد که يک مرغ مهاجر بوده است
بنويسيد زمين کوچه سر گرداني است
او در اين معبر پر حادثه عابر بوده است
صفت شاعر اگر همدلي و هم درد است
در رثايم بنويسيد که شاعر بوده است
غزل هجرت مرا همه جا بنويسيد
بنويسيد که او يک دم مسافر بوده است
تو( سعي ) سبز بهاري براي روييدن
من از ( صفا )ي تو گفتم هميشه ، ( هاجر ) من!
شكوفه هاي تنت دانه دانه مي شكفند
تو جلوه زار تجلي ... و محو منظره : من !
نارفته به شاهراه وصلت گامی
نایافته از حسن جمالت کامی
ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی:
کز خم فراق نوش بادت جامی!
یا رب مگیرش ار چه دلِ چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرَم نداشت
تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت
بر حسن و جوانیت دل نرم نداشت
اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی
جان بستد و از جمال تو شرم نداشت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بینیاز
مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
درون چشم سياهش بهار مي آيد
و برگ برگ غزل مي رسد به سبزينه !
براي كسب بهارش جواز لازم نيست!
نه حسن سابقه مطرح ، نه سوء پيشينه!!
چه كارمند عجيبي ! هميشه كارش عشق!
نه ( شنبه ) دارد و ( يكشنبه اي )، نه ( آدينه ) !!
چه هرم مهر لطيفي ميان دستش هست!
همان دو دست صميمي … دو دست پر پينه!