نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق
خداست
و پیش عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی « آری » می میرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنکه از تب وهن
دق کند.
قلعه یی عظیم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است.
Printable View
نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق
خداست
و پیش عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی « آری » می میرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنکه از تب وهن
دق کند.
قلعه یی عظیم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است.
تا دور گشتي اي گل خندان ز پيش من
ابر آمد و گريست به حال پريش من
اي گل بهار آمد و بلبل ترانه ساخت
ديگر بيا كه جاي تو خالي ست پيش من
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
من عاشق و ديوانه ام؛ مردم بدانيد!
درکم کنيد لطفا اگر همداستانيد...
...حالا که اين مردم نمی فهمند آقاـ
ـ اينجا به بعدِ شعر را تنها بخوانيد:
دستم نه،
اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو مي لرزد!
نمي دانم چرا
وقتي به عكس ِ سياه و سفيد اين قاب ِ طاقچه نشين
نگاه مي كنم،
پرده ي لرزاني از باران و نمك
چهره ي تو را هاشور مي زند!
درست بعد از آن شب
زمانیکه برای گفتن دوستت دارم
برایم بمان
تنهایم نگذار
بغض راه گلویم را بست
فهمیدم که به "تو" مبتلا شده ام!
مرا عهدي است با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چو جان خويشتن دانم
ميان مهربانان کی توان گفت
که يار ما چنين گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تير چشم آن ابروکمان کرد
دل اون بدجوری تنگه ،چشمای خستشو بسته
یار بی وفای نامرد ،دل آبی شوشکسته
بانوی تنهای شعرم ،فکر بارون بهار بود
پشت پنجره همیشه، کار چشماش انتظار بود
غافل از پاییز وحشی که کمین اون نشسته
نمی دونست که زمونه، خیلی بیش از اینها پسته
پاییزه حیله گر اونروز لباس بهار رو پوشید
پر گلهای بنفشه پر سبزی پر امید
ساده بود بانوی شعرم، پاییز سیاهو نشناخت
عاشق بنفشه ها شد ،به گل کاغذی دلباخت
باغ سبز دل رو آسون توی باد شب رها کرد
پاییزم قلبشو خالی ،از طراوت گلا کرد
حالا بانو توی قلبش یه بغل تجربه داره
حالا می دونه ،چه فرقی بین پاییز و بهاره
هر که سودای تو دارد چه غم از ترک جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
برای بنده خود لطفها گفت
چه گویم من مکافات تو ای جان
که نیکی تو را جانا خدا گفت
ولیکن جان این کمتر دعاگو
همه شب روی ماهت را دعا گفت
تو می خندی و حواست نیست دارم اروم میمیرم
تو می رقصی و من عاشق شدن رو یاد می گیرم
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود ، دیوانه دل ، دیوانه سر ، دیوانه جان
نيكو سخني نوشته ديدم بر سنگ
سنگي كه فكنده سايه بر خانه تنگ
كاي آنكه به سنگ گور من مينگري
هرگز مخوري فريب ياران دورنگ
گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی
ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور
چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار
چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور
خواجو مدام جرعهی مستان عشق نوش
وز اعتراض مردم هشیار غم مخور
رفت
وپشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما
میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون که دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا
از عاشقى گر در دلت سوزى نهان است
اندوه عشقت در دلم آتشفشان است
گر در دلت صدها نشانى از وفا هست
اى نازنين ما را وفا نام و نشان است
گر گوشه چشمى به اين دلخسته دارى
زيبا، عجب اين قلب محزون مهربان است
گر اهل دردى من سرا پا انتظارم
گر مرد راهى،ياعلى،
اما بگويم
پاييزم و رنگ دلم رنگ خزان است
تو به تقصير خود افتادي از اين در محروم
از که مي نالي و فرياد چرا مي داري
یادم می اید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
مرا رازي است اندر دل به خون ديده پرورده
وليكن با كه گويم راز چون محرم نميبينم
میان این همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا
که پیاله ی آبم هنوز در دست گریه می لرزد ؟
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نميبينم
دلي بيغم كجا جويم كه در عالم نميبينم
من درد ها کشیدام از درازنای این شب بلند
با این همه
جهان و هرچه در اوست
به کام کلمه ی باز بی چراغی چون من است
من چکیده ی نور و
عطر عیش و
آواز ملائکم
وطنم همین هوای نوشتن از شرحه ی نی است
تا تو مراد من دهي ، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي ، من به خدا رسيده ام
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
دلم را مشکن و در پا مينداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
نه مرا طاقت غربت نه ترا خاطر قربت
دل نهادم به صبوري که جز اين چاره ندارم
من از دست غمت مشکل برم جان
ولي دل را تو اسان بردي از من
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...
از من گريز تا تو هم در بلا نيفتي
بگزين ره سلامت ترك ره بلا كن
نا خدای من!
مسجد من کجاست؟
در کدامین دریا
کدامین جزیره؟-
آن جا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم
و مذهبی عتیق را
- چونان مومیائی شده ئی از فراسوهای قرون -
به ورود گونه ئی
جان بخشم.
مپرور تن ار مرد رای و هشی................که او را چو می پروری می کشی
خردمند مردم هنرپرورند..................که تن پروران از هنر لاغرند
کسی سیرت آدمی گوش کرد...................که اول سگ نفس خاموش کرد
خور و خواب تنها طریق ددست.................برین بودن آیین نابخرد است
خنک نیکبختی که در گوشه ای.................بدست آرد از معرفت توشه ای
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
دنیا را چه دیدی
شاید اگر این بار در خوابم آید
باز با همین چشمان مغرور
غرق چشمان صمیمیش شدم
شاید در وسوسه هایش غرق شدم ...
شاید ... دیگر بیدار نشدم !
دنیا را چه دیدی !؟ ...
يا چشم نمي بيند يا راه نمي داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروايي
یکی را دوست میدارم ،
همان کسی که هر شب برایم قصه لیلی و مجنون در گوشم
زمزمه میکرد و مرا به خواب عاشقی می برد …
دگر شو شد که مو جانم بسوزد / گریبان تا بدامانم بسوزد
برای کفر زلفت ای پریرخ / همی ترسم که ایمانم بسوزد
به همه عالم دنیا می گی بیاین مشاعره الا من
واقعا که فنفنک خانوم