-
جرم من عشق بود
تفريح تو
منطق و اعداد
بگذريم
سفيد به تن كردي
بر بوم پنجره اي كوچك
خورشيد ماه شد
ماه ، خورشيد .
حالا فيلسوف بزرگ من
از جنس همان بهانه ها
حرفي بگو و برو
لجاجت كافي ست
حوب مي داني
دليل اين نامهرباني ها
منطق و اعداد نيست
حتي اگر چنان است كه تو گويي
جايي
در خوابهايي شنيده ام
اعداد هم عاشق مي شوند :
يك هاي عاشق
هنگام جمع هم
دو نمي شوند .
-
چوب كبريت )
زنداني كوچكي هستم
جدا مانده از جنگلهاي بزرگ
با تني لاغر و موهايي قهوه اي ، شايد
سيگارت را روشن مي كني
و به راهت ادامه مي دهي
چيزي را فراموش نكرده اي ؟
-
پرده را می کشم
می ترسم
جای خالی ستاره ها در آسمان
خرگوشهای خواب تو را بترساند
بگذار این راز
همیشه پشت پرده بماند
-
یک لیوان چای سبز می نوشم
پنجاه و پنج ترانهء حزن می شنوم
بیست و سه شعر موزون را مرور میکنم
و چند مصرع هذیان می نویسم
اما زمان نمی گذرد
زمان نمی گذرد
-
گـرمی بعد از گیـلاس شـراب
پیکرم را دلتنگ تو میکند
و من
در فکر تو غـوطه میخورم
(...)
شاید ثبات عشقی با تو را
بتوانم در رویا در آغوش بکشم
-
ما مرغ سحرخوان شگفت آواييم/ خونين پروباليم و شفق سيماييم/ در معبر تاريخ چو كوهي بشكوه/ صدبار نشسته ايم و پابرجاييـم/ (سيد حسن حسيني)
-
در نفسی که بوی فراموشی می دهد
من ته می کشم
ای عاشق!
لحظه ها را به طعنه رام کن
و آیینه ها را بشمار
و واژه ای از جنس خورشید بیار
که من کتابی از جنس واژه های نم کشیده را به چشم نهاده ام
زمستان سال قبل
با طرحی از لبخند تو
گرم گذشت
امسال برای گرم ماندن
کلبه ام چه داری؟
(شعر از خودم)
-
سرانجام باغبان در باغ را گشود
ولی چه فایده!
گل من هنوز به دیدار دوستان نیامده
خشکیده شد ...
آه ...تو هم تمام شدی ...
(م.ت)
-
عاشق اين شعرم
فرصتي نمانده است
بيا همديگر را بغل كنيم
فردا
يا من تو را مي كشم
يا تو چاقو را در آب خواهي شست
همين چند سطر
دنيا به همين چند سطر رسيده است
به اينكه انسان
كوچك بماند بهتر است
به دنيا نيايد بهتر است
اصلا
اين فيلم را به عقب برگردان
آن قدر كه پالتوي پوست پشت ويترين
پلنگي شود
كه مي دود در دشت هاي دور
آن قدر كه عصاها
پياده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره بر زمين …
زمين…
نه !
به عقب تر برگرد
بگذار خدا دوباره دستهايش را بشويد
به آينه بنگرد
شايد
تصميم ديگري گرفت .
-
زن
به شب نگاه مي كند ؛
ماه
، مادر زمين ،
چادري پر از ستاره را
روي خواب شهر مي كشد .
مرد
روي رخت خواب خستگي
حلقه حلقه
روز را مرور مي كند .
ناگهان
برقي از افق زبانه مي كشد ،
چادر سياه شب دو پاره مي شود .
زن اشاره مي كند به مرد :
شهاب را ببين و
آرزو بكن !
مرد
آه مي كشد ...
دخترش ، جميله ، سالهاست
در سواحل مديترانه عشق را
مثل گوش ماهي از
لا به لاي ماسه هاي خيس
كشف مي كند !
دخترك عروس بندريست
كه عروس شهرهاي خاورميانه است .
دخترك
لبش سرود سرخ آرزوست ؛
چشمهاش
آبي مديترانه را
روسياه مي كند ؛
گيسوان وحشي اش
بوي باد مي دهد
وقتي از ميان شاخسار سبز سيب
مي وزد
وَ آه مي كشد !
مرد
آرزوي سيب مي كند ؛
آرزوي مشت مشت گوش ماهي سپيد ؛
آرزوي خنده هاي سرخ تر براي دخترش
آرزوي ِ...
[]
چند لحظه بعد ...
عروس شهرهاي خاورميانه بيوه شد !
چند لحظه بعد
آبي مديترانه رنگ خون گرفت ؛
عطر سيب هم يتيم شد !
چند لحظه بعد
از صداي انفجار
مشت مشت گوش ماهي سپيد
كر شدند !
چند لحظه بعد
آن شهاب آرزو
خانه جميله را خراب كرد !
چند لحظه بعد ...
بوسه هاي دخترك
روي خاك ريخت ...
خاك سرخ شد !