تو
درخت زنانگي هستي
برآمده از تاريكي
بي نياز از آفتاب و آب!
پري دريايي اي
كه به همه مردان عشق مي ورزد
اما عاشق هيچ يك نيست!
با همه مردان مي خوابدو
با هيچ يك!
تو
بانويي اساطيري هستي
كه با تمام قبايل رفت
و باكره بازگشت !
بر همين طريق بمان!
Printable View
تو
درخت زنانگي هستي
برآمده از تاريكي
بي نياز از آفتاب و آب!
پري دريايي اي
كه به همه مردان عشق مي ورزد
اما عاشق هيچ يك نيست!
با همه مردان مي خوابدو
با هيچ يك!
تو
بانويي اساطيري هستي
كه با تمام قبايل رفت
و باكره بازگشت !
بر همين طريق بمان!
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايان است
شايد آن نقطه ي نوراني
چشم گرگان بيابان است
مي فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا كي؟
او در اينجاست نهان
مي درخشد در مي
یوسفی کانجم سپندش سوختند
ده برادر چون ورا بفروختند
مالک دعرش چو زیشان میخرید
خط ایشان خواست، کار زان میخرید
خط ستد زان قوم هم بر جایگاه
پس گرفت آن ده برادر را گواه
هزار بار بگفتی :نکو کنم کارت
نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
يار دستمبو به دستم داد و دستم بو گرفت
ني ز دستمبو، كه دستم بو ز دست او گرفت
تو رفتی و روی چمن زرد شد
دل باغبان تو پر درد شد
گل ارغوان تو بر خاک ریخت
پرستو ازین بام ویران گریخت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می فرستمت
تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم
اگه من نَمُردَم از عشق تو بدون که رو سیاهم
اگه عاشقی یه دَردِ، چه کسی این دَردو ندیده
تو بگو کُدوم عاشق ، رنج دوری نکِشیده
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
نه هر آن چشم که بیند سیاهست و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست
تو زمن پرس قدر روز وصال
تشنه داند که چیست آب زلال
ذوق آن جستن از قفس ناگاه
من شناسم نه مرغ فارغ بال
میتوان مرد بهر آن هجران
کش وصال تو باشد از دنبال
این منم، این منم به خدمت تو
ای خوشم حال و ای خوشم احوال