هست آن نيست که هر لحظه کنارت باشد
هست آنست که هر لحظه به يادت باشد
Printable View
هست آن نيست که هر لحظه کنارت باشد
هست آنست که هر لحظه به يادت باشد
در همه جاي اين زمين همنفسم كسي نبود
زمين ديار غربت است از اين ديار خستهام
كشيده سرنوشت من به دفترم خط عزا
از آن خطي كه او نوشت به يادگار خستهام
مـیـخـواره به جـز خانه خــمـار نـدانــد
زاهــد بــه جـز از مـنـبـر و دســتـار نـدا نــد
درد دل ا فسرده ی خود را به که گویـم
درد دل بــیــمــار پــرســـتــار نــدانــد
در به در هميشگي
كولي صد ساله منم
خاك تمام جاده هاست
جامه ی كهنه ی تنم
من بی تو هیچم تو باورم نکن
خیسم ز گریه تنهاترم نکن
عاشق نبودم تا با تو سر کنم
آتش نبودم خاکسترم نکن
نه ديداري نه بيداري
نه دستي از سر ياري
مرا آشفته مي دارد
چنين آشفته بازاري
یکباره مرا بلایت از پای نشاند
بر یک یک مویم آب رنجوری ماند
چون سیم و زرم بر آتش تیز گداخت
وان سیم و زری که بود بر خاک فشاند
دنیای ما درد است و این دنیای بی درد
غم های کوچک را مصیبت می نویسد
بر شیشه های شب زده باران غربت
اندوه ما را بی نهایت می نویسد
دل درخور صحبت دلافروز نبود
زان بر من مستمند دلسوز نبود
زان شب که برفت و گفت خوشباد شبت
هرگز شب محنت مرا روز نبود
دوش از همه شب ها شب جانکاه تری بود
فریاد از این شب چه شب بی سحری بود
دور از تو من سوخته تب داشتم ای گل
وز شور تو در سینه شرار دگری بود