تارهای سر زلف تو چو پیوست بهم
داد اسباب پریشانی ما دست بهم
Printable View
تارهای سر زلف تو چو پیوست بهم
داد اسباب پریشانی ما دست بهم
میان انجمن هرگز نگنجم
به گلگشت وچمن هرگز نگنجم
بیاد او چنان سر مست عشقم
که من در بیرهن هرگز نگنجم
خانمان زیبا نیست
پنجره اش رو به هیچ درختی گشوده نمی شود
تنها گاهی گنجشکی خودش را محکم به شیشه پرتاب می کند
من تمام امروز را تاریخ مغول خوانده ام
به آشپزخانه می روم و به اخبار ساعت ده گوش می دهم
_ نسل گنجشکها در حال انقراض است...
تا توانی دلی به دست اور
دل شکستن هنر نمی باشد!
در زوایای طربخانه جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع
چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر
جام در قهقهه آید که کجا شد مناع
وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگیر
که به هر حالتی این است بهین اوضاع
علي آن شير خدا شاه عرب
الفتي داشته با اين دل شب
شب ز اسرار علي آگاه است
دل شب محرم سرا... است
تو را من چشم در راهم
شبا هنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
بلوطها، بلوطها
ايا شما بهار سرزمين مرا
هيچ ديديد؟
وقتي نسيم مسافر
بر دوش خود
بوي عبور هفت ستاره ي روشن را
تا صبح ميکشيد،
در جاي جاي اين جنگل،
بهار
پا جاي پاي نسيم مسافر،
فرداي مارا نقش ميزد.
در دور دست خودم تنها نشسته ام
نوسان خاک ها شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت
شبیه هیچ شده ای چهره ات به سردی میزند