در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندام چو شمع
Printable View
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندام چو شمع
دلم به نيم نگاهي خوش است، اما تو
به اين ملامت سنگين، نگاه مي گويي؟
هنوز حوصلهء عشق در رگم جاري است
نمرده ام كه غمت را به چاه مي گويي
يارم به يک لا پيرهن خوابيده زير نسترن
ترسم که بوي نسترن..مست است و هشيارش کن
اي آفتاب آهسته نه پا در حريم يار من
ترسم صداي پاي تو خوابست و بيدارش کند
دوستان شب خوش
جلال جون مارو یادت نره ها بیشتر سربزن
ناگهان پرده بر انداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
شب بخیر محمد جان
زهرا خانوم درست بود که. چرا ادیت کردین؟
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
دست تو در حسرت دستان من
دست من همبازی این واژه هاست
راز تو دیگر نمی گنجد به دل
آسمان در انتظار وصل ماست
پس پرستو می شوم آخر شبی
در بهار سبز بی پایان تو
می نشینم در کنار پنجره
یک شبی ، آهسته بر ایوان تو
واي بر من ، همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آنچه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخيزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، كه مي داند كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
واي ، آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد ...
در زیر باران ، بوی گندم
چتری که خیس از خاطرات است
قلبی که می کوبد به سینه
چشمی که دیگر فکر خواب است
در پشت پرده ، آسمان تار
اردیبهشت و فصل ریحان
اشکی که می خواهد بریزد
اما نه اینجا ! بلکه پنهان
دیگه رسیدن به خیر
نغمه در نغمه غزل می پرداخت
پرده در پرده دل سازی داشت
دم که می زد ز نیستان می زد
ناله می کرد گره رازی داشت
شاخه در شاخه هم آغوش نسیم
چون شباویز شب آوازی داشت
غصه با جام جهان بین می گفت
قصه با مست سراندازی داشت
مرغک من شده خاموش ای کاش
این سرانجام سرآغازی داشت
مرسی. ممنون. شلوغ بود یهو خلوت شد
تو زنده اي وسط سالهاي پيش از اين
تو زنده اي وسط سالگردهاي وفات
تو زنده اي و جهان مرده و شنيده نشد
به دست هيچ سكوتي نشانه هاي حيات
اره همین طوره
تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما
شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است
رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است
مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی
کمال عشق ، جنون است ودیگرآزاری است
مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است
بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب
جهان- جهنم ما را- ، که غرق بیزاری است
تو پاک و ساده ای، تو بوی سيب می دهی
يک عطر خوب ؛ ناب و مقدس شبيه عود
حتی خدا تو را توی قرآن نوشته است
در کل شيء هالک الا پری وجود
گفتم به احترام تو بايد غزل...ولی
شرمنده ام اگر که غزل لايقت نبود...
دلم به نيم نگاهي خوش است، اما تو
به اين ملامت سنگين، نگاه مي گويي؟
هنوز حوصلهء عشق در رگم جاري است
نمرده ام كه غمت را به چاه مي گويي
خب، مثنوی براش میگفتی!
یکی را پیمانهٔ عشق در سر
یکی را پیالهٔ هوس در دست
هر سو دلی است هست مست
دست بدست
اگه دوست داره باید با هر چی می گم دوست داشته باشه
تو دركنار كودكي غنچه آرميده اي
و من كهولت شاخه ها بسر مي برم
اي لحظه هاي ناب ، غنچه هاي گمگشته را
در شاخسار خميده ام پيدا كنيد ...
اگه دوست نداشت؟...
در کوچه های صبح دیروز
گل های حسرت زد جوانه
بغضی نشسته رو به رویم
نه ! در وجودم کرده خانه
در دوردست این تلاطم
راهی که پایانش غریب است
رنگی که می مالم به گونه
آن هم دروغ است و فریب است
زوریه دیگه از هیچی که بهتره
هوای بودن یک عمر با تو را دارم
منی که دلخوش دیدارهای گهگاهم
برای گفتن یک حرف عاشقانه فقط
اسیر سختترین زخمهای جانکاهم
بدون تو همهء لحظهها به این فکرند
که تیغ را بگذارند بر گلوگاهم
محو تو هستم محو اینکه این همه خوبی ؛
آخر چطوری جا شده در چشمهای تو ؟
صاف و زلال و مهربان و کودکی ... اینها
اینها مرا انداخت توی ماجرای تو
تیغ را نذاری ها . می یادش
و در اين
قدرت دريايي تو
کشتي توفان زده را
در دل امواج
سپرد
به تب حادثه غرق شدن
مردن و آغاز شدن
به هم آوايي قلب دو پرنده
به سبکبالي اوج
دل سپردن
به شب هم نفسي
راغب پرواز شدن
آري
عشق را
بايد ابراز نمود
عشق را
بايد گفت
اگه میخواست تا حالا اومده بود
ترسم آن گه دهند پيرهنم
كه نشاني و نامي از من نيست
كودكي گفت: مسكن تو كجاست؟
گفتم آن جا كه هيچ مسكن نيست
رقعه دانم زدن به جامه ي خويش
چه كنم؟ نخ كم است و سوزن نيست
خوب تو برو دنبالش
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
کجا؟ نشونیاش چیه؟
دخترک همیشه توی دفترش دو خانه می کشید
زیر سقف هر دو خانه چند آشیانه می کشید
هفت هشت هفت هشت تا کلاغ پیر سوخته
توی آسمان لاجورد بی کرانه می کشید
نقطه نقطه نقطه می گذاشت صحن پای حوض را
با مداد خود برای جوجه آب و دانه می کشید
بعد کوه ،" بعد لکه های پشت کوه"بعد رعد
روی گرده ی کبود ابر تازیانه می کشید
نمی دونم نباید زیاد سخت گرفت
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
نباید یا نمیشه؟
دنیا شبیه توست مثل دلبری هات
چیزی شبیه رنگ رنگ روسری هات
مثل شکوه بادبادک بازی باد
وقتی که می رقصاندش بازیگری هات
چیزی شبیه دل به لبخند تو دادن
مثل گل تردید در نا باوری هات
نمی شه و نباید
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بیدینی
ياد ايام تو داشتن
مي زند سيلي به صورت
باورت شايد نباشد
مرده است قلبم ز دستت
فكر آنكه با تو بودم
با تو بودم شاد بودم
توي دشت آن نگاهت
گم شدن در خاطراتت
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
تا رعد و برق صبح فردا
در کوچه می پیچد صدایت
اینجا کنار پرده ، شعری
آهسته می خوانم به یادت
اینک بهار و عطر گیلاس و اقاقی
باران که می بارد ، که می بارد به شیشه
باید فراموشت کنم ، آه !...
اما نه !... اینجوری نمیشه...
هنوز نرفته ای
هزارمین سالمرگم را
نزدیک می بینم
و چنین کز رفتنت می ترسم
پیداست
سال ها عاشق بودم و نمی دانستم
چه قدر با هوش !
پای فرو رفته و
باله های شکسته ام را می بینی و
با همان نگاه صمیمی می گویی
در آسمان می بینمت ...
پس چه جوری؟
تب می کنم در آسمان شعر
آه ! این حرارت دست و پا گیر است
پرواز می خواهد دلم اما ....
اینجا فقط دیوار و زنجیر است
خوب نمی شه فراموشش کرد دیگه لابد
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد
با گذشت زمان میشه هر چیزی را فراموش کرد
در نگاه تو که پيوند زد اندوه مرا
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا
ای دلت پولک گلنار؛ سپيدار قدت
چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟
چند روزی شده ام محرمت ايلاتی من
آخرش سهم دلم شد غمت ايلاتی من
اما کاشک بعضیاش نشه
شب به خیر
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
شب خوش
در میان آتشم آورده ای
این چه کار است ، اینکه با من کرده ای ؟
چند داری جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من بیچاره بند
شنیدم ز پارسایان یکی.............بطیبت بخندید بر کودکی
دگر پارسایان خلوت نشین.............بعیبش فتادند در پوستین
بآخر نماند این حکایت نهفت.............بصاحبنظر گفتند و گفت
در پرده با یار شوریده حال.............نه طیبت حرامست و غیبت حلال
لایروبی جوی کوچه ما شده کاربی وقفه ما
سوپوری باید این کارها بکند اما نبود از بدبختی ما
آمد با باد کنارم
خواستم بگیرمش
نشد
گفت
من قاصدکم
تنها و بی کس
ترانه ای که برایم نوشت
ترانه قلبم شد
داني كه چيست دولت ديدار يار ديدن؟
در كوي او گدايي بر خسرويي گزيدن
از جان طمع بريدن آسان بود وليكن
از دوستان جاني مشكل توان بريدن