دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
مرحوم محمدرضا آقاسی
Printable View
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
مرحوم محمدرضا آقاسی
تا وارهم از خمار جانکاه
در لطف و هوای بوستانی
دیدم گلهای نغز و دلخواه
خندان ز طراوت جوانی
مرغان لطیفطبع آگاه
نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه
هر یک سرگرم زندخوانی
ملکالشعرای بهار
يار اگر رفت و حقّ صحبتِ ديرين نشناخت
حاش لله که رَوَم من ز پيِ يار دگر
گر مساعد شوَدَم دايره ی چرخ ِ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار ِ دگر
عافيت ميطلبد خاطرم اَر بُگذارند
غمزه شوخش و آن طرهي طرار دگر
راز ِ سربسته ی ما بين که به دستان گفتند
هر زمان با دف و ني، بر سر ِ بازار دگر
هر دَم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کُنَدَم قصدِ دلِ ريش به آزار ِ دگر
حافظ
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست*** آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود ***در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
حافظ
تو که خود خال لبي از چه گرفتار شدي
تو طبيب همه اي از چه تو بيمار شدي
تو که فارغ شده بودي ز همه کون و مکان
دار منصور بريدي همه تن دار شدي
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر
اي که در قول و عمل شهره بازار شدي
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشيدي
وه که بر مسجديان نقطه پرگار شدي
خرقه پير خراباتي ما سيره توست
امت از گفته در بار تو هشيار شدي
واعظ شهر همه عمر بزد لاف مني
دم عيسي مسيح از تو پديدار شدي
يادي از ما بنما اي شده آسوده ز غم
ببريدي ز همه خلق و به خلق يار شدي
-
--
---
من بخال لبت اي دوست گرفتار شدم
چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس انا الحق بزدم
همچو منصور خريدار سردار شدم
غم دلدار فکنده است بجانم شرري
که بجان آمدم و شهره بازار شدم
در ميخانه گشائيد برويم شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم
جامه زهد و ريا کندم و بر تن کردم
خرقه پير خراباتي و هشيار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند مي آلوده مددکار شدم
بگذاريد که از بتکده يادي بکنم
من که با دست بت ميکده بيدار شدم
منم آن شاخه بر نخل محبت
که حسرت سایه و محنت برستم
نه کار آخرت کردم نه دنیا
یکی بی سایه نخل بیبرستم
باباطاهر
مانـــــــــدم درین نشیب و شب آمد ، خدای را
آن راهبــــــر کجــــــــا شد و آن راهـــــوار کــــو
ای بس ستـم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیک ره شنـــــــاس حکایت گــــــــــــزار کو
چنگــــی به دل نمـــــی زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگی شب زنــــده دار کـــــو
سایه
وان را که به بندگي پذيري يک روز
شب را به همه حال خداوند شود
با آنکه غم از دلم برون مينشود
از تلخي صبر دل زبون مينشود
انوری
دور ای! دعوالر اصلانی
ابوالفضلیم،علمداریم
آخار گؤزدن قیزیل قانی
ابوالفضلیم،علمداریم
صراف
ميجست و هم از زمين برآورد آخر
بر من شب هجر تو سرآيد آخر
دستي که ز هجران تو بر سر دارم
از وصل به گردنت درآيد آخر
ما با اين همه غم با که گساريم آخر
اين صبح وصال تو برآيد آخر
انوری