سلام آقای مرگ !
درست به موقع آمدید
من و تنهایی این روزها
در یک بشقاب غذا می خوریم
البته من میز را می چینم
بعد او ظرف ها را می شوید
اگر می خواهید امشب با ما شام بخورید
حرفی نیست
من یک بشقاب اضافه می گذارم
شستن ظرفتان را نمی دانم...
Printable View
سلام آقای مرگ !
درست به موقع آمدید
من و تنهایی این روزها
در یک بشقاب غذا می خوریم
البته من میز را می چینم
بعد او ظرف ها را می شوید
اگر می خواهید امشب با ما شام بخورید
حرفی نیست
من یک بشقاب اضافه می گذارم
شستن ظرفتان را نمی دانم...
کنون که شانه تو لایق سر من نیست
چه بهتر است که بالشت دیگران باشد
هزار شکر که پای بهار ما یخ زد
تبرزنی که هوس داشت باغبان باشد
سمند خاطر مردی که گرم تاختن است
درست نیست که علاف مادیان باشد
مرنج از من اگر راندمت کبوتر کُش !
درخت دوست ندارد کلاغدان باشد
مرا حواله به این بیستون کن و بگذر
که عشق قصه شیرین خسروان باشد
مردانی زاده اید که نوشته اند بر چوبی دار
یادگارها
و ...
و تاریخ بزرگ آینده را با امید
در بطن کوچک خود پرورده اید
شما که پرورده اید فتح را
در زهدان شکست
ما نمی توانیم با هم باشیم ، راه ما جداست
تو گربه قصابی ، من گربه سرگردان کوچه ها .
تو از ظرفی لعابی می خوری ،
من از دهان شیر .
تو خواب عشق می بینی ، من خواب استخوان .
اما کار تو هم چندان آسان نیست عزیز .
دشوار است
هر روز خدا دم جنباندن !
...دو قلوها سرنوشت عجیبی دارند !
مثل لاله و لادن
که چاقوی مرگ آن ها را از وسط نصف کرد .
عمل موفقیت امیز نبود
ما بلافاصله محکوم کردیم ( سندش موجود است )
- پزشک های سنگاپوری ؟
- لاله ؟
- لادن ؟
نه ! بن لادن
ما بن لادن را محکوم کردیم
جراح دیوانه ای که
با سیستم کنترل از را ه دور
برج های جهانی را
از وسط نصف کرد
( عمل کاملا موفقیت آمیز بود
چون مریض مرد )
...
هر بار خواست چای بریزد نمانده ای
رفتی و باز هم به سکوتش کشانده ای
تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار
با واسطه سلام برایش رسانده ای
حالا صدای او به خودش هم نمی رسد
از بس که بغض توی گلویش چپانده ای
دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست
گفتند باز روسری ات را تکانده ای
می رقصی و برات مهم نیست مرگشان
مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای
()
بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من ...
امروز عصر چای ندارم ...تو مانده ای
مرگ است که می گوید
بگیر یا می گوید
برو
یا می گوید
بمان
از این پس مرگ است که می گوید
و هم اوست که می شنود
(بیژن جلالی)
الف لام میم
و دور تر نمی روم
همین جا می مانم
در پای الف خواهم ماند
با لام سفری خواهم کرد به پایان
و با میم در پایان می میرم
(بیژن جلالی)
ای مرگ
اگر بیایی
گلهای بسیاری
نثار قدمهایت
خواهم کرد
و پیش از آنکه
دستهایت را به سویم
دراز کنی
خود را به آغوش تو
خواهم انداخت
و قبل از آنکه عشق سرد
و بیرنگ تو
بر تن من حکومت کند
روح خود را نیز به عشق توانای تو
خواهم سپرد
بیژن جلالی
مرگ می آید
با دستی چشمهای ما را
می پوشاند
و با دستی میوه خورشید را
می چیند
بیژن جلالی