میکشم خود را، در این دنیا ، ولی زار و تباهگرچه هر دم شعله ای دیگر زنم بر شمع دلگر به نزد هر کسی از اشک ء دل گشتم خجلگر ندیدم بعد تو .... شادی دنیا را دمّیبازهم وامانده پایم ... مانده اندر لای و گِلبازهم درمانده ماندم ، بی تو با خود چُون کنمبا چه تدبیری ز دل ... عشق ترا بیرون کنملیکن این دل، در میانء آتشی، آخر مرا پرهیز دادگفته میمرد اگر ، اندوه ء او افزون کنمزین سبب پا میکشم افسرده دل در روزگارمیشوم در عشق تو...عاشق دلی مجنون و خوار