از من به سرزمین درد گام می نهی
به قلمرو رنج جاودانه
ای که پا به درون میگذاری
دست از هر امیدی شسته دار
Printable View
از من به سرزمین درد گام می نهی
به قلمرو رنج جاودانه
ای که پا به درون میگذاری
دست از هر امیدی شسته دار
روستاها
به شهرها فکر می کنند
شهرها
به پایتخت
من کلمه ام
تو شعر
من
به کشورم فکر می کنم
و شهرها
و روستاهایش
شاخه در شاخه هم آغوش نسیم
چون شباویز شب آوازی داشت
غصه با جام جهان بین می گفت
قصه با مست سراندازی داشت
مرغک من شده خاموش ای کاش
این سرانجام سرآغازی داشت
امضای خودمه ها [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
از من به سرزمین درد گام می نهی
به قلمرو رنج جاودانه
ای که پا به درون میگذاری
دست از هر امیدی شسته دار
تو که از این غم دل آگه و گه بی خبری
به در خانه سبزت تو مرا می نگری
تو در این مستی رمز نگهت خوابم کن
چه بسا می کشم از هجر رخت دربدری
یک لیوان آب
نه
یک لیوان قندآب - اهدایی مادرم –
که لبهای مرا هم شیرین نمی کند
چه رسد به لبخندهایم .
شاید فردا که تنور آفتاب را روشن می کنند
رفتن تو
مرا کمی پخته تر کند
تا تمام دارم را برای هیچ کس ندار نکنم ...
بایستی یه قانون بزاریم که شعرهایی که با "ی" شروع میشن را میشه دوبار نوشت!!
منتظر ماند که باز
برسی از ره دور
شب تنهایی او
پر شود از تو و نور
عاقبت ستاره شد
دل ماتمزده ام
رفت تا خلوت ابر
در شب غم زده ام
عاقبت بهانه شد
عشق و شیدایی من
حرف آغاز تو شد
شعر تنهایی من
عاقبت شراره شد
شعله های قلمم
آتش سرخ دعا
به نگاه هر شبم
عاقبت ترانه شد
دردهای دل من
موج دریای خداست
به تن ساحل من
عاقبت خاطره شد
شانزده سال گذشت
به تماشای سکوت...
و شکست...
متولد شده ام !
من تا 5 بار هم موافقم
من به غیر از تو نخواهم چه بدانی چه ندانی
از درت روی نتابم چه بخوانی چه برانی
دل من میل تو دارد چه بجویی چه نجویی
دیده ام جای تو باشد چه بمانی چه نمانی
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
از کوزه شکسته ای دمی ابی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بود
یا خدمت جون خودی چرا باید کرد
اینم از شانس من
تمام سينه سرخان روی بال خويش می بردند
تو را وقتی که زخم يک کبوتر داشتی در پر
چه می خواهی دگر از من بگير ويک جنون بشکن
اگر آيينه آيينه اگر دل دل اگر پر پر
ازادي چه واژه غريبيست
روز فراق رفت و برآمد شب وصالنقل قول:
ای روز منقطع شو و ای شب علی الدوام
ای دوست تا تو باشی اندوه کی بود
تا جان بود به تن تو خداوند و من غلام
هر گه که خدمت آیم ای دوست پیش تو
شادی حلال گردد اندوه و غم حرام
ماه يک پنجره وا شد به خيالم که تويی
همه جا شور به پا شد به خيالم که تويی
باز هم دختر همسايه همانی که تو نيست
باز هم چشم من و او که نمی دانم کيست
یادم رفت شعر قبلی را اصلاح کنم شرمنده
تا عزم ميكنم كه بگويم عزيزمي
اين اضطراب لعنتی ام گند ميزند
دشمنت...
من با ستاره ها
من با پرنده ها
من با شکوفه های سحر ، زاده می شوم
من با نسیم هر نفس آشنا، چو موج
از نو برای زیستن آماده می شوم
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می اید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
بگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان
دریغا! رفت عمر من، ندیدم یک نفس رویت
کنون عمری که فایت شد قضا کردن توان؟ نتوان
رسید از غم به لب جانم، رخت بنما و جان بستان
که پیش آن رخت جان را فدا کردن توان؟ نتوان
نقاب دارد و دل را به جلوه آب کند
نعوذبالله اگر جلوه بی نقاب کند
فقیه شهر به رفع حجاب مایل نیست
چرا که هر چه کند حیله در حجاب کند
دوباره مينگرم نقش خويش را بر آب
چنان غريبه كه باور نمى كنم كه منم
ببين چه بر سرم آورده عشق و با اينحال
نمى توانم از اين ناگــزير دل بكنم
چنان زلال تورا تشنهام در اين دوزخ
كه از لهيب عطش گر گرفته پيرهنم
غزل غزل همه ام را وداع مى كنم آه
به دست آتش و بادند پاره هاى تنم
مثل یه مرغ مهاجر
وقتی تن میده به پرواز
بی تو بی بهانه ام موندم
واسه پرواز دوباره
مرد غمگین سکوتم
حرف تازه یی نداره
نبض معیوب حضورت ‚ من و آخر از پا انداخت
بازی عشقت رو آخر ‚ دل ناباور من باخت
تا کی به پای تو بشینم
تو که از زندگی فقط من رو نمیفهمی
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو مانده در لطف و صنع خدای
ببین این "ی" چه کار بر سر ادم میاره
یک بار هم ندید
آن بلبل جوان غزل خوان باغ را
یا دید و حس نکرد
آن روح عاشقانه دور از کلاغ را
سلام
اگر چه مهر بريدي و عهد بشکستي
هنوز بر سر پيمان وعهد و سوگندم
من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم
رحم آر و مکن طاقم من خانه نمیدانم
ای مطرب صاحب صف می زن تو به زخم کف
بر راه دلم این دف من خانه نمیدانم
شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
می افتم و می خیزم من خانه نمیدانم
سلام محمد جان. اینطرفا چه عجب؟
من هم میمیرم
اما نه مثل غلامعلی که از درخت به زیر افتاد
پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدندو با غیظ سا قه های خشک را جویدند
چه کسی برای گاو ها علوفه میریزد؟
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
مرغ دل از آشیانی دیگر است
عقل و جان را سوی او آهنگ نیست
ساقیا خون جگر در جام ریز
تا شود پر خون دلی کز سنگ نیست
آتش عشق و محبت برفروز
تا بسوزد هر که او یک رنگ نیست
کار ما بگذشت از فرهنگ و سنگ
بیدلان عشق را فرهنگ نیست
من دلم خوش می شود با یاد تو
تا تماشای خدا پر می کشم
تا خیالت می شود مهمان من
باده ی وصل تو را سر می کشم
این همه دوری به من تب می دهد
من که دنیا آمدم در یک بهار
می نویسم روی سیب سرخ خود
بیقرارم ، بیقرارم ، بیقرار...
روم به جای دگر دل دهم به یا ردگر
چرا که عاشق نو دارد اعتبار دگر
ريشه در خون دلم برده درختي كه من است
من كه صد زخمم از اين دست و تبرها به تن است
اي غريبان سفر كرده ! كدامين غربت
بدتر از غربت مردان وطن دروطن است ؟
چاه ديگر نه همان محرم اسرار علي
چاه مرگي است كهپنهان به ره تهمتن است
تطاولي که تو کردي به دوستي با من
من آن به دشمن خونخوار خويش نپسندم
اصلاح شد فرانک جون ...
من از افسانه موهوم دل بايست می خواندم
که در اسطوره آتش سياوش پر سمندر پر
هميشه قسمتم اين کنج محنت نيست می دانم
به سوی چشمهايت می گشايم روزی آخر پر
رند عالم سوز را با مصلحت بيني چكار
كار ملكست آنچه تدبير و تامل بايدش
شب رفت و سپیده سر کشیده
خورشید درآسمان دمیده
یاد دوران دبستان
ناگهان پرده بر انداخته ای یعنی چهنقل قول:
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه
لطفا با "ه" شروع فرمایید!
نقل قول:
هر که ما را ياد کرد ايزد مراو را ياد باد
هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد
هر که اندر ره ما خاري فکند از دشمني
هر گلي کز باغ وصلش بشکند بي خار باد
داداشی گرفتی بهت چی گفتم:10:
دل خراب من دگر خراب تر نمیشود، که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایام شباب است
بله عزیز. گرفتم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو دربه در بستن بند کفش و
گشودن راه و
خواب پیاده
پیاده ام کرده ای
ورنه من کی اهل این همه دنگ و فنگ بی دین زندگی بوده ام
مرا همام مهر خالص و خواب اندکم بس بود