راستي شعر مرا مي خواني ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر مرا مي خواندي
Printable View
راستي شعر مرا مي خواني ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر مرا مي خواندي
يارم در آينه به رخ آرايش بداد
وامد مرا به گوشه ي ايوان خويش جست
برداشت همره و سوي صحرا روانه شد
آندم كه آن شقايق وحشي، ز كوه رست.
تو چه بيرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عريان كردي
و جهان را به سموم نفست ويران كردي
يكي مشت مخلوق حيله گرند
همه چاپلوسان خيره سرند.
رسانند اگر چند پنهان ضرر
نه ماده اند اينان و نه نيز نر.
راه منم سفر توئي , سوز منم اثر توئي
من چو نسيم گل ترا خانه به دوش كرده ام
مي توانستي اي دل، رهيدن
گر نخوردي فريب زمانه،
آنچه ديدي، ز خود ديدي و بس
هر دمي يك ره و يك بهانه،
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود كه
كه عشق
پناهي گردد،
پروازي نه
گريز گاهي گردد.
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
من با تو كاملم
من با تو رازي روشن
من با تو نام هستي ام اي دوست
اي يار مهرباني و تنهايي
من با تو روشنان را
فرياد مي كنم
مست مستم كن چنان كز شور مي
بازگويم قصه افسون او