سهل است عاشقان را از جان خود بريدنكز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
اما روزي ياران را مشكل بود جدائي
بگذار تا بگريم چون ابر نهان
Printable View
سهل است عاشقان را از جان خود بريدنكز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
اما روزي ياران را مشكل بود جدائي
بگذار تا بگريم چون ابر نهان
آن دوست كه عهد دوست داري بشكستپنداشت كه بعد از او مرا خوابي ست
ميرفت و منش گرفته دامن درد است
ميگفت كه بعد از من به خوابم بيني
من درد تو را از دست آسان ندهمكه آن درد به هزار درمان ندهم
تا دل بر نكنم جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
در جمله عشق بي كفن بايد رفتفارغ ز سر و دست و بدن بايد رفت
دلسوخته پاره پاره تن بايد رفت
از جان بگذرد كه در سراپرده دوست
زندگي چيستدل مرده اند
مردن پيش يار
آن گروه زندگان
يک روز از کنار من خواهی گذشت
روزی که
آوای مرا باد برده باشد
دندان مرا کلاغ شمرده باشد
و تنم را خاک خورده باشد
زمین دیگر برای رویا دیدن ناامن شده است
اینجا
ثابت ترین چیز
تیک است
که با هر تاک شدنش
تو هم صد بار مرده ای و
باز از نو ...
حالا کاری ندارم که زمـین « زمـین » است یا ناامن
این رویاست یا مزخرف دیگری شبیـه واقعیت
اما به هر حـال
بعد از دو سال
تو
از روبرو می آیـی
از کنار هم رد می شویـم
لبـخند که هیـچ
به صورت هایمان
تف هم نـمی اندازیـم !
ساده ای
آنقدر
که عاشق نمی شوی
این خیابان ها
سراغ مرا دیر به دیر از تو می گیرند دیر به دیر وُ
هیچ دری را از تو
به روی در به دری هایم نمی گشایند
همراه همین پنجره
که از چند ماه پیش بازمانده
با دهانی باز و حواسی شش دانگ
باز به دنبالت می گردم
آن قدر که کاکتوس کنار پنجره
خیال تو را با خودت اشتباه می گیرد
ساده ای
تو ؟ نه
ولی سر انجام
عاشق
تو میشود
بالاخره
دیر یا زود
این جاده ی بی انتها
تو را یک روز
به پل شکسته ای می رساند
و در عصر گریزان رو به غروب
از حرکت باز می مانی
درست مثل هفته ای که
به جمعه می رسد
کتابی که
به صفحه ی آخر می رسد
به آخر می رسی
قبول کن
این شتر در هر خانه ای زانو خواهد زد
من هرگز مخاطب دریا نبوده ام
و راز بی خوابی ی بیمار گونه اش را نمی دانم
فقط می دانم دریا
خواب نمی بیند
در حقیقت دریا
هرگز خواب نمی بیند
ما عادت کرده ایم
خواب ملوانان و
چشم انتظاران ساحل را
به حساب دریا بنویسیم
تنگ کوچکی
که با ماهی قرمزش
از رف به زیر می افتد
قلب مرا شاید
اما دل هیچ دریایی را نمی آشوبد
و شیون هیچ دریایی را نمی توان
از دهان شیر آبی شنید
که در خلوت شبانه ی آشپزخانه
چکه می کند
موج های سپیدی که از لا به لای انگشتان دریا می ریزند
از شب های استخوانی ما
هیچ نمی دانند
و تفی
که رهگذری سیاه مست
به دریا می اندازد
فقط خیال ساحلیان را
چرکین می کند