-
داد ره عشق تو چنان کرزویم هست
عمرم شد و یک لحظه چنان مینتوان داد
جانا چو بلای تو بهارزد به جهانی
خود را ز بلای تو امان مینتوان داد
گفتم که ز من جان بستان یک شکرم ده
گفتی شکر من به زبان مینتوان داد
چون نیست دهانم که شکر زو به در آید
کس را به شکر هیچ دهان مینتوان داد
-
دلم گر قصه گويد ، اينك آن گوش
لبم گر بوسه خواهد ، اين لب نوش
اگر شب زنده دارم ، اين سر زلف
چو خوابم در ربايد ، اينك آغوش
-
شده ورد زبان من فقط تو
صدای ساز جان من فقط تو
بیا با هم بخوانیم از شقایق
تویی روح و روان من فقط تو
-
یک عمر اسیر پنجه شب بی تو
یک عمر غروب دلهره تب بی تو
بد جور دلم هوات را کرده عزیز
بد جور دلم گرفته امشب بی تو
-
وگر در عشق او از جان برآیم
هزاران جان به ایثارم فرستد
وگر در جویم از دریای وصلش
به دریا در نگونسارم فرستد
وگر از راز او رمزی بگویم
ز غیرت بر سر دارم فرستد
چو در دیرم دمی حاضر نبیند
ز مسجد سوی خمارم فرستد
چو دام زرق بیند در برم دلق
بسوزد دلق و زنارم فرستد
چو گبر نفس بیند در نهادم
به آتشگاه کفارم فرستد
به دیرم درکشد تا مست گردم
به صد عبرت به بازارم فرستد
چو بی کارم کند از کار عالم
پس آنگه از پی کارم فرستد
چو در خدمت چنان گردم که باید
به خلوت پیش عطارم فرستد
-
تو سراپا بی خیالی،
من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی،
زانوی خستمو تا کرد
-
ديگر از فاصله ها فاصله دارم با تو
دلخوشم ، تازه ز غمها گله دارم با تو
با تو از قافله ي درد ، دلم غافل نيست
دل به تاراج همين قافله دارم با تو
جنگ سردي است ميان من و دل ، مهرت کو
چشم بر سر شدن غائله دارم با تو
شرح تکراري غم ، گوش دلم را آزرد
شرح اين عشق تو گو ، حوصله دارم با تو
قصه ي عشق مرا صفحه ي دل حک دارد
عشق نو خواندن اين باطله دارم با تو
لرزه اي تازه بيفکن به دلم با چشمت
دل به آبادي اين زلزله دارم با تو
جشن ديدار تو هر ثانيه اش خود عمري است
عمر من ! تا به ابد هلهله دارم با تو
-
وفا تو را نازم اي اشك غم
كه در ديده عمري تو را ديده ام
-
ممکن نبود که هیچ مخلوقی
گردید خدای یا خدا گردد
اما سخن درست آن باشد
کز ذات و صفات خود فنا گردد
-
آئین وفا نیست در این جامعه یا رب
من درس وفا را ز که آموخته بودم