تیر که در قلب سیاوش برفت
رستم دستان بخدای خود گفت
کای خداوند مرا خود ببخش
من که شدم پرتگه این نگونبخت :31:
Printable View
تیر که در قلب سیاوش برفت
رستم دستان بخدای خود گفت
کای خداوند مرا خود ببخش
من که شدم پرتگه این نگونبخت :31:
تاب زلفی بده امشب که سراپا مستم
از در عشق در آ چشم به راهت هستم
مو که افسرده حالم چون ننالم
شکسته پروبالم چون ننالم
مي شد از بودن تو تا لبي ترانه ساخت
كهنه ها رو تازه كرد از تو يك بهانه ساخت
تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم
بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم
در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم
در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم
در آرزوی روی تو از دست برفتیم
واندر طلب وصل تو از پای فتادیم
چون فتنهی دیدار تو گشتیم به ناکام
در بندگی روی تو اقرار بدادیم
مقصود و مراد کون دیدیم
میدان هوس، به پی دویدیم
هر پایه کزان بلندتر بود
از بخشش حق، بدان رسیدیم
چون بوقلمون، به صد طریقت
بر اوج هوای دل، تپیدیم
رخ بر رخ دلبران نهادیم
لحن خوش مطربان شنیدیم
من غنچه ی پژمرده ی افتاده به خاکم
ای گل تو چنین خسته و افسرده چرایی
با بال و پری خسته و با قلب شکسته
پر می کشم از کوی تو با شوق رهایی
یاد تو
ای بهترین ستاره
در تاریکترین شب
هر چونان شهابی
از خاطرم می گذری
و ناگهان ذهنم را روشن می کند
وقتی تو آمدی
شب شکست
و تکه های سیاه آن
در رود نور ته نشین شد
دیریست که می رویم و نا پیداییم
درمانده که چیست چاره از عشق بگو
تا یاد تو را به لحظه ها نسپارند
هر دم همه جا هماره از عشق بگو
گاهی سخن سکوت را می فهمند
لب دوخته با اشاره از عشق بگو
وقتی ز قصیده ها غزل می سازند
بنشین و به استعاره از عشق بگو
تنهای من ای با من تنها ، تنها
از عشق دوباره از عشق بگو
واعظ شهر که از طول قیامت می گفت
غافل از قامت آن سرو سهی بالا بود