الهی باشی و بسیار باشی
بشرط آنکه با ما یار باشی
Printable View
الهی باشی و بسیار باشی
بشرط آنکه با ما یار باشی
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گرشنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جامبگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلیسرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نهتوی مرگ اندود ، پنهان است
تا چند زنم به روي درياها خشت
بيزار شدم ز بت پرستان كنشت
خيام كه گفت دوزخي خواهد بود
كه رفت به دوزخ و كه آمد ز بهشت
تا گل از فصل خزان بیزار است
تا که نو زاده نگاهش اشک است
کودک بی بازی ؛ سایه ای بیمار است
ترا آن به که راه خویش گیری
شکیبائی در این ره پیش گیری روی چون عاقلان در خانه زین پس
نگردی این چنین دیوانهی کس مکن با چشم سرمستم دلیری
که از روبه نیاید شیر گیری مکن با زلف شستم عشقبازی
که این کاری است با لختی درازی هر آنکس کو نداند پایهی خویش
ببازد ناگهان سرمایهی خویش
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقتی دگر
روزي كه مرد ، روزي يكسال خود نداشت
اما قطارهاي پر از زاد آخرت
وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير
اين مادر از چنان پدري يادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يك چراغ روشن ايل و قبيله بود
ديگرم گرمی نمی بخشی
عشق، ای خورشيد يخ بسته
سينه ام صحرای نومیديست
خسته ام، از عشق هم خسته
ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به كی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟
دوستان ما رفتیم پای فوتبال
:دی
خوش باشید
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند