ماه من گر پیشتر از صبح برخیزد زخواب
تا به شب بیرون نیاید از خجالت آفتاب
Printable View
ماه من گر پیشتر از صبح برخیزد زخواب
تا به شب بیرون نیاید از خجالت آفتاب
چون سیه روی به خک ره او کرد سجود
گفت مرشد که چنین باد همی حرمت یاد
باید این فاصله ها در ره افسانه نهاد
همچو آن ایت ره مادر هستی چو بزاد
ما که در دلشدگی ره به ثریا بردیم
اینچنین است گریز از حسد و بخل و فساد
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
دخترک،
رنگ نگاهت آبی،
صورتت مهتابی،
گل لبخند تو یاس،
طرح اندام تو همچون پیچک،
پیچ و تابش به تن تاک جوانی مانند،
نبض بیرنگ زمان در دستت،
ساک تو لب به لب از پنجرهها،
کیف دستت، پراز اندیشۀ ناب،
پاک و مغرور و پر از رویایی.
از کجا آمدهای؟!
یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا
ای ایران ای مرز پر گهر
ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان :31:
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
روز وصل از غمزهی او جان سر گردان من
چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟
ابر است و اعتدال هوای خزانی است
ساقی بیا که وقت می ارغوانی است
در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان
روز قدح کشیدن و عیش نهانی است
تو وچشمی که ز دل ها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد