تاکسی؟....تاکسی؟ببخشيد آقا تا پاهار راه چاستر سوار ميکنيد؟
Printable View
تاکسی؟....تاکسی؟ببخشيد آقا تا پاهار راه چاستر سوار ميکنيد؟
یه سوتی باحال تو برنامه نود:
فردوسی پور به یارو می گفت از 35000 تا 70000 یه عدد بگو می گفت 4560 . می گفت از 105000 تا 140000 یه عدد رو انتخاب کن . می گفت 100299. آخرشم فردوسی پور جای اون خاک می پاچید و خودش یه عدد بهش می گفت.من که کلی خندیدم کلیپش رو دیدم.
خداییش خیلی خندیدم !!:31:نقل قول:
چهار راه پاستور منظورت بود دیگه !!:46:
فکر کنم این خطای منطقی تو مغز هست که نمیتونه جمله سازی رو درست انجام بده (( جسارت نباشه ها !! اتفاقی پیش میاد !! همیشه اینطور نیست ))
یه روز که تو صف نونوایی بودم یه پیرمرد جلوم بود که نونش رو گرفت و میخواست بره که یهو دستش رو طرف من آورد . منم فکر کردم میخواد با من دست بده و خداحافظی کنه . دستم رو به طرفش دراز کردم و دست دادم که زد رو دستم و اشاره کرد به پشت سر من !!! دیدم پشت سرم به دیوار یه عصا هست اونو میخواست . اونوقت نونوا هر هر داشت به من میخندید . منم بدون اینکه چیزی بگم و نون بخرم رفتم خونه و تا یه هفته از جلوی نونوایی محلمون رد نمیشدم ...
دوستان سلام...من یه سوتی یادم اومد و ضایع شدنم...چند وقت پیش تو اصفهان رفته بودیم
بودیم خوستگاری داییم
اقا مجلس رسمی و خیلی جدی.................:6:هیچکی حرف نمیزد و سکوت شدیدی حکم فرما بود:43:
اقا ما یکم به پسته و بادوم حساسیم اگه بخورم یه ساعتی شکمم صدای ساز دهنی میده:34:
خلاصه وسط مهمونی گفتم یک سکوتی حکم فرما شده بود که نگو هون لحظه معده من هم فرصتو غنیمت شمرد و شروع کرد به اجرای اخرین اهنگش:14:...خلاصه دیدم بابامو داییم دارن بد بهم نگاه میکنن
منم برای اینکه سر این معدهه رو به یه کاره دیگه مشغول کنم چشم افتاد به اون خیار زردا:29: یکم نگاه کردم بعد همون لحظه که خم شدم ازون خیار زردا بر دارم کمی استرس داشم همون لحظه دادشم که کنارم بود یه عطسه جانانه کرد :18:طوری که من بدبخت هول شدم زدم همه میوه ها رو پغشه پلا کردم باز یه نگاه کردم دیدم بابامو داییم :evil2:...................... خلاصه ما همون جوری که یه چشمون به بابامون بود زیر چشمی پوست موز رو کندیم.............اقا یه لحظه دیدم بابام:grrr: اینطوری شده به خودم اومدم دیدم همه دارن نگام میکنن نشسته بودم موزو همینطوری توی دست میخوردم( تو مهمونی رسمی مثلا باید با کارد ببریش)
خلاصه خواستگاری که تموم شد من وضعم شده بود عین این اسمایله:24:
یه سوتیه یه خطی
تو محوطه ی دانشگاه چنتا از بچه ها دوره یه نفر حلقه زده بودن... دیدم اه ه ه این همون یارو مهندسست که من خیلی باید پاچه خاریشو بکنم !! خیلی گرم رفتم طرفشون هنوز بهشون نرسیده بودم داد زدم سلام مهندسس تا یارو برگشت من بهش دستم داده بودم یهو دیدم اون نبید...!!!!
بچه که بودیم یه سری آدامس تازه اومده بود که به آدامسهای سکه ای معروف بودن و در لایه ای از زر ورق خیلی نازک ( آخر استاندارد) قرار میگرفتن.قیمت این آدامسها سه تا تک تومنی بود.
بقالیه سر کوچه ما اسمش علی آقا بود.(هنوزم هست).
یه روز رفتم مغازه بهش گفتم : علی آقا این آدامس سه تومنی ها دونه ای چنده؟
بعد دیدم علی آقا با دو نفر دیگه که تو مغازه بودن هر هر بهم میخندن.دوزاریم افتاد و رنگم شد مثل لبو.
منم یه سوتی دادم وحشتناک یعنی خشم بابامو دیدم یعنی مرگ و دیدم
من اصولا آدم پر رویی هستم اینو بگم بدونید بابام اینا چقدر حرص میخورن از دستم
آقا صبح رفتیم امتحان بدیم (کنکور آزمایشی) غروب هم کلاس داشتم
داشتم میرفتم امتحان بدم بابام گفت چرا انقدر خودکار میبری بذار تو کیفت ما هم رفتیم و اومدیم صبح موند ساعت 4 شد حالا دارم میرم کلاس بابا خودکارام کو؟؟؟؟
طفلک هر چی میگه دست خودته من حالیم نیست میگم تو داری از اونور کتاب دیفرانسیلم هم گم شده بود میگفتم مامان تو داری خلاصه دو تایی دارن تو وسایلام میگردن غر غر میکنن منم بالا سرشون که چرا حواستون نیست کجا میذارین من دیرم شد بعد یک ساعت که بابام واقعا عصبانی شده بود فهمیدم هر دو تاش تو کیفم بود حالا این هیچی عینکم نیست منم مگه بدون عینک بیرون میرم؟؟؟ کلاسم میاد پایین
هی اینور بگرد اونور بگرد وااااااااااااااااای عینکم رو سر امتحان جا گذاشته بودم رو صندلی جلویی (بقول داداشم تو چشات ضعیفه یا صندلی؟؟؟ البته که هیچ کدوم)
حالا دیر شده بابامم عصبی باید منو ببره اون مدرسه تند رفتیم نصفه راهو رفتیه بودیم هر چی گشتم موبایلم نبود حالا منم شب دیر میام باید ببرم با هزار ترس ولرز تو اوج فریاد های بابام که تو یکی منو میکشی دور زدیم برگشتیم آقا پام رسید دم در یادم اومد گوشیم تو جا مدادیمه یعنی الکی این همه راه اومدیم الکی رفتم گفتم برداشتم بریم بعد یواشکی از تو جامدادی درش آوردم حالا بماند با چه گرفتاری رفتیم مدرسه آخه من حرف حالیم نیست جمعه مدرسه تعطیله رفتیم دیدیم اونجا هم بسته ست دیگه بابام حاضر بود منو خفه کنه اما هیچی نگفت فقط نگام کرد منو رسوند کلاس اما شب که اومدم خرگوشم و تبعید کرد طفلک نیومده انداختنش بیرون:41::41::41:
و سوتی قرن رو دو شب پیش تو تلتکست فارسی دیدم. حیف که برش داشتن اون موقع هم اینترنت نداشتم که بیام اینجا بهتون بگم برید ببینید. اصلا سوتی که چه عرض کنم !!!
صفحه 742 سرگرمی ... لطیفه ها 5 تا جوک بود که آخریش این بود :
یه روز دو تا گربه چاق و چله داشتن سر یه تیکه گوشت دعوا میکردن یه گربه لاغر مردنی میاد جلو میگه اون تیکه گوشت رو بدید به من. اون دو تا میگن برو بابا مردنی... اون گربه لاغره هم حمله میکنه و اون تیکه گوشت و با اون دو تا گربه رو میخوره. یه گربه دیگه که این صحنه رو دید به اون گربه لاغره گفت تو چطوری این کارو کردی ؟ گربه لاغره هم گفت : پدر اح م د ی ن ژ ا د بسوزه یه روزی ما پلنگ بودیم !!!
و صفحه بعد تو پیامک های طنز یه پیامکی بود به این مضمون : مرگ بر اح م د ی ن ژ ا د ( میدونم نمیشه ولی برای دلخوشی خوبه )
من این دو تا رو دیدم چشام گرد شد به تمام دوستها و فامیلها و آشنایان اس ام اس زدم که برید بخونید. ساعت 12 شب. ولی فردا صبحش پاک شده بود. معلوم نیست چه بلایی سر باعث و بانیش بیارن.
من کوچیک که بودم مامانم یه دوستی داشت که هر هفته می اومدن خونه ما و با خاله هام اینا دوره میذاشتن
چون هیچ کدوم هم بچه نداشتن من خیلی حوصله ام سر می رفت وقتی اینا می اومدن خونه مون و خلاصه اینکه اصلاً از این دوست مامانم خوشم نمی اومد :31:
یه روز ظهر حدود ساعت 1 - 2 این بنده خدا زنگ زد به مامانم که من عصری دارم میام خونه تون ، بعد گفت من میخوام بخوابم اگه میشه 5 زنگ بزن بیدارم کن که خواب نمونم . مامی هم گفت باشه و ما نهارمونو خوردیم و مامان هم خوابید تا 5 بیدار شه و به دوست جونش زنگ بزنه. منم که حوصله ام سر رفته بود و افکار شیطانی در وجودم رخنه کرده بود :31: گفتم حالا چی کار کنم؟ زنگ بزنم خونه دوست مامان مزاحمش بشم تا نتونه بخوابه
خلاصه اش اینکه فک کنم بالای 40 - 50 بار اون روز زنگ زدم فوت کردم و حرف نزدم و هر چی فحش بود خوردم ( البته چون خیلی نی نی بودم زیاد معنی فحش ها رو نمی فهمیدم :31: ) بعد که مامان بیدار شد پیش خودم فکر کردم حالا که این دوستش نتونسته بخوابه دیگه نمیاد خونه مون و میگیره میخوابه! گفتم مامی زنگ نمی زنی خاله رو بیدار کنی؟ اونم که داشت خونه رو مرتب می کرد گفت چرا، تو زنگ بزن بیدارش کن ...
آقا به فاصله 5 دقیقه از اون مزاحمت ها زنگ زدم گفتم سلام خاله مامان گفت بیدارتون کنم ، اونم انگار گرا گرفته بود نمی دونم از کجا فهمیده بود گفت سپیده جان چند دقیقه پیش تو بودی زنگ زدی خونه مون قطع کردی؟!
منم که خنگولی! هول کرده بودم گفتم هااااا؟! نه خاله فقط دفعه آخر رو من بودم :39::39::39:
این دوست مامان خیلی آدم بزرگی بود که هیچی به روم نیاورد ولی من هنوز که هنوزه می بینمش خجالت می کشم :31: